طنین صدایم تالار را پر میکند. اشک از گونههایم سرازیر میشود و با پشت دستم آنها را پاک میکنم. طبق افسانههای مردمم تنها عروس حقیقی خدای دریا میتواند به خشم سیریناپذیرش پایان ببخشد. ممکن است من عروس برگزیده نباشم؛ اما خیلی دور از ذهن است که امید داشته باشی دختری مثل من…دختری که بهجز خودش هیچ چیز دیگری ندارد…بتواند عروس حقیقی خدای دریا باشد؟
از گوشهی چشمم متوجه حرکت ریزی میشوم. انگشتان خدای دریا با کوچکترین لرزش میپرد. دستم را بهسمتش دراز میکنم. نوار قرمز سرنوشت، که انگار متوجه حساسیت لحظه شده، محکم کشیده میشود و من نمیدانم که زندگیام تغییر خواهد کرد یا نه؛ اما مانند پرندهای که بال میزند امیدوارم. صدایی مهیب سکوت را میشکند: «کافیه.»