کتاب «باران در مترو» مجموعه داستانی از مهدی افروزمنش است که توسط انتشارات چشمه چاپ و منتشر شده است. کتاب «باران در مترو» شامل 4 داستان کاملا از هم مجزا است که نامهایشان بهترتیب: «کارواش»، «وقت مردن»، «باران در مترو» و «دایی» میباشد. در چهارمین دورهی نظرسنجی چشمهخوان در بخش داستان، باران در مترو از نامزدهایی نهایی شد.
در کتاب «باران در مترو» داستان حول ذهن شخصیتها میچرخد و اضطراب، دلهره و هیجان را در خواننده ایجاد میکند. تصویرسازی آنقدر دقیق و درست است که مخاطب بهراحتی میتواند با شخصیتها همذاتپنداری کند و خودش را در جای آنها بگذارد. «باران در مترو» کتابی تلخ اما جذاب است. مفهوم خشونت در هر 4 داستان به شکلی متفاوت، اما ملموس حس میشود.
فائقه در شبکههای اجتماعی اینچنین کتاب باران در مترو را وصف میکند: «مهدی افروزمنش استاد نوشتن داستانهای پرمایه، جاندار و درگیرکننده است. اکنون 4 داستان آفریده که بهزعم من هرکدامشان میتواند یک رمان چند صفحهای باشد. در هرکدام از این 4 قصه مخمصهای بهتمامی تصویر شده که گمان رهایی از هیچکدامشان نیست. باران در مترو را بخوانید اگر امیدتان را نسبت به شروعهای درست، ریتمهای صحیح، معرفی و چکشکاری بهاندازه شخصیتها، خلق مکانهای جاندار و پایانبندی غیرتکراری داستانهای ایرانی از دست دادهاید.»
آیدا علیپور در کتاب نیوز مینویسد: «باران در مترو، سومین اثر از مهدی افروزمنش، مجموعهای شامل چهار داستان کوتاه است که با فضاسازیهای متنوع، سعی در بیان دغدغه همیشگیاش «خشونت»، در جامعه امروز دارد. وی پیش از این نیز با دو اثر «تاول» و «سالتو» در بازنمایی جریان خشونت در جامعه موفق عمل کرده بود. با اینحال داستانهای این مجموعه طیف گستردهتری از طبقات اجتماعی را مورد کنکاش قرار داده و فراتر از کلیشههای بالا/پایینشهری، به ساخت و پرداخت شخصیتهایی منحصربهفرد میپردازند.»
شخصی با نام مستعار نظر خود را اینگونه مینویسد: «یک نویسنده خوشنویس. استاد شخصیتپردازی ماهرانه، و فضاسازی بیکموکاست. چهار داستان کوتاه جالب و با سبک نوشتاری منحصربهفرد.»
سام در یکی از سایتهای داخلی نظر خود را اینچنین بیان میکند: «دایره لغات و اصطلاحات نویسنده بسیار ارزشمند است و نوشتهها جدید و در قالب موضوعات تکراری نبودند.»
نویسنده توصیفی زیبا و تاثیرگذار از گیرکردن را این چنین مینویسد: «من درک متفاوتی از اطرافم داشتم: درد و ترس آدمی که دست به کف اقیانوس زده اما بلد نیست دوباره به سطح آب برگردد. چون اصلا شنا بلد نیست. مثل منفجر شدن چیزی توی خودش، مثل جرقه زدن سیمهای لخت وقتی به هم نزدیکشان میکنیم. یکجور تناقض قهوهای رنگ.»
-«با چندتا استکان زهرماری، مردک اسیرِ جنونِ کفگرگی میشد. لبهای خشک و تَرَکخورده از داغیِ تنور سنگکی را به هم فشار میداد و یواشیواش صورتش مثل تختههای میخدارِ سنگکی تیز میشد، استخوانهای آروارهاش از زیر سیاهی پوستش بیرون میزد و چشمهاش گرد میشد. پرههای دماغش را مثل سوپاپ گشاد میکرد و یکهو یاتاقان میزد. باقیش کفِ دستش بود و صورت دمدستیهاش و بعضی وقتها شیشهی مغازهها. خوبوبدش به کنار، این حالتهاش گذرا بود و روز بعدش دوره میافتاد که «اومدم عُرز بخوام.» میگفت «منِ نالوطی بد کردم حاجی، ببخش بهمولا، به بزرگیت ببخش، بذا دستتو ببوسم...» نمیبوسید؛ فقط اسیر ژستش بود. نه شکمِ گندهاش اجازه میداد نود درجه دولا بشود، نه هیبتش. البته کینهی شتریش هم بود.»
-«ناصر میگفت «من و این چاقو رفیقجینگِ همیم.» میگفت «بیشتر از آقام به این چاقو اعتماد دارم.» و البته چاقو را هم از آقاش به ارث برده بود؛ از غلامشاطر، بربریفروشِ محله، که ناصر همیشه بدون اینکه سر سوزنی به حرفِ خودش باور داشته باشد اینطور معرفیاش میکرد: «از خوبای قلعهحسنخان و توابع». خوب هم بود، معرفت هم داشت، کمی، بامرام هم بود، و تا جایی که به خودش مربوط میشد رئوف. یعنی گاهی کمکی هم میکرد، اما چیزی که به ما مربوط میشد از خود بیخود شدنش بود؛ خُلبازیهای ممتد و کِشدارش که مثل ابرهای بهار یکهو ظاهر میشد و صدی نود، مثل تگرگ میبارید. موقعِ این بارشهای یکهویی، کوچک و بزرگ، زن و مرد، آشنا و بیگانه و حتی گاهی همخون و هفت پشت غریبه نمیشناخت؛ هر جنبندهای تو شعاع حرکت دستهاش تصور کن پاروی سنگکی باید از آیندهاش میترسید. اما چیزی که نفرتانگیزش میکرد نه این دستها که شکلِ استفادهشان بود.»
در بخشی از داستان دایی میخوانیم: «با پشت دست کوبید تو صورتم. درد تو روشناییِ چراغ ماشین روبهرویی گم شد. روشنایی نزدیک و نزدیکتر شد. چشمهام چهارتا شده بود. داد زدم «دایی...» اما صدام هم تو صدای بوقی که زوزهکشان به سمتِ ما میآمد، گم شد. سیخ شدم روی صندلی. دایی سیگاری روشن کرد، وینستون پایهقرمز، و با خونسردی، لحظهی آخر، فرمان را فقط در حدی که ردش کنیم چرخاند، خیلی سریع و مویی. بادِ کامیون را حس کردم. هنوز نفسم حبس بود. باور نمیکردم. برگشتم مطمئن شوم. کون کامیون مثل بوقلمون چاقی اینور و آنور میشد. نیشگون ریزی از خودم گرفتم، دردش مثل سوزن خوردن بود. مطمئن شدم.»
مهدی افروزمنش در سال 1357 به دنیا آمده است. علاوهبر نوشتن رمان، فعالیتهای مطبوعاتی هم داشته است، و سالها در روزنامههایی مثل شرق، اعتماد، بهار، شهروند و فرهیختگان فعالیت کرده است. همچنین در جشنواره مطبوعات کشور و جشنواره شهری (در سال ١٣٨٣ و ١٣٨۵)، بهعنوان بهترین گزارشنویس معرفی شده است. کتابهای دیگر او رمان «تاول»، «سالتو» و «پشت خط» است. کتاب «تاول» جایزه بهترین رمان سال 1393 از موسسه هفت اقلیم را دریافت کرد. سریال پرطرفدار «یاغی» بر اساس رمان «سالتو» ساخته شده است.