کتاب «سارای همه» اثر فرشته احمدی میباشد که انتشارات ققنوس آن را منتشر کرده است. یکی از داستانهای این کتاب (تلویزیون) برگزیده جایزه گلشیری شده است.
این کتاب مشتمل بر یازده داستان کوتاه معاصر است که خانواده، دوران کودکی و موضوعات اجتماعی دیگر، کانون موضوعی آن است. در این داستانها راوی تلاش میکند محیط پیرامون خود را بهتر بکاود و آن را تجربه کند. این داستانها بهنوعی باهم مرتبط هستند.
کاربری در گودریز نوشت است: «این کتاب مجموعهای از یازده داستان کوتاه است اما شخصیتها و ارتباطات کاملا در داستانها باهم مرتبطند. در مجموع از نیمهی کتاب به بعد داستانها ارتباط قوی و منسجمی دارند که جذابیت بیشتری ایجاد میکند.»
خواننده دیگری در کتابراه با اشاره به غمانگیز بودن داستانهای خانم احمدی نوشته است: «کتاب نکات آموزنده خوبی دارد که میتوانیم که از آنها بهره ببریم و شخصیت خود را بهبود ببخشیم تا در کنار زندگی همراه با خانوادههایمان آرامش بیشتری تجربه کنیم. خلاصه این کتاب را به دیگران نیز توصیه میکنم.»
مخاطب دیگری نیز با ستایش از کتاب و اینکه این کتاب ارزش خواندن دارد، نوشته است: «این کتاب بینظیری است! با خواندن این اثر، به یک سفر عمیق و هیجانانگیز درون خود میروید. نویسنده با استفاده از زبانی شگفتانگیز و توصیفات شاعرانه، توانسته است دنیایی را ایجاد کند که شما را درگیر خود میکند. هر صفحه از این کتاب پر از تعجب و تحسین است. افکار و احساسات شخصیتها به طور زنده و واقعی به تصویر کشیده شده است و شما را به دنیای آنها میبرد. نثر کتاب روان و جذاب است که شما را به روایتهای پیچیده و غمانگیز این داستان سحرانگیز فرو میبرد. هیچ شکی نیست که این کتاب ارزش خواندن و تمجید را دارد.»
کتاب با باران و سرما شروع میشود و احساس سرما را به ذهن خواننده نیز میبرد: «باران ریزی میبارید. کلاه بارانیام را روی سرم کشیدم و بدون عجله به راهم ادامه دادم. صدای تقتق چکمههای پاشنهبلندم روی سنگفرش پیادهرو توی فضا منعکس میشد و سر و صدای خیابان را پس میزد. یک بار کسی گفته چشمهای باهوشی داری. با چشمهای باهوشم به روبهرو خیره شده بودم و مستقیم راه میرفتم اما وقتی از کنار آینه بزرگی که بیرون مغازهای گذاشته بودند، رد شدم نتوانستم از گوشه چشم نگاه کوچکی به خودم نیندازم؛ قدم بلند بود و بارانی و کلاهم مشکی. رنگ سیاه خوب کنار سفید و قرمز مینشیند؛ صورتم سفید بود و لبهایم قرمز. یک چیز دیگر هم بود که وسوسهام میکرد برگردم و دوباره نگاه کنم؛
هالهای روشن دورم بود، هالهای سفید و روشن.
هوا سردتر شده بود. با انگشتان کشیده و باریکم دستمالی از جیب بارانیام درآوردم و چند لحظه جلوِ دماغم گرفتم. نمیخواستم دماغم قرمز شود؛ قیافه آدم را احمقانه میکند. قیافه احمقانه از هر چیزی بدتر است، حتی از قیافه خیلی زشت. مردی از روبهرو میآمد. تا وقتی از کنارم رد شد، نگاهم میکرد دلم میخواست برگردم و ببینم به پشت سرش نگاه میکند یا نه»
در بخشی دیگر از کتاب، توصیف زیبای دیگری از این نویسنده توانا میخوانیم: «همانطور که میدویدم وارد کوچه خلوتی شدم. روی پله جلوِ خانهای نشستم. نفسم را تازه کردم. صورتم خیس شده بود. بیخودی از چشمهایم آب میآمد. بدون آنکه مواظب آرایششان باشم با دستمال سفیدی پاکشان کردم. دستمال سیاه و خیس شد. موقعّهای دیگر وقتی توی خانه آرایش صورتم را پاک میکردم، دستمالم قرمز و آبی و صورتی میشد. دلم نمیآمد دورش بیندازم، آویزانش میکردم بالای آینه.»
فرشته احمدی نویسنده، ویراستار و منتقد ادبی ایرانی است. از دیگر کتابهای او میتوان «گرمازدگی»، «پری فراموشی» و «هیولاهای خانگی» را نام برد.