کتاب «با سنگها آواز میخوانم» رمانِ پر طرفدار ایرانی است که روایتگر یک درام پرماجراست. در کتاب «با سنگها آواز میخوانم» پسری به نام یزدان که ساکن خارج از کشور است، خبر فوت برادرش را میشنود. اما این مرگ، یک مرگ عادی نیست و همه چیز برای یزدان مشکوک بنظر میرسد.
یزدان به دنبال این خبر مشکوک، به ایران بازمیگردد و تکیه بر صندلی برادر میزند و به جای او رییس کارخانه نساجی میشود. اما او قبل از اقدام برای هرکاری، سعی دارد متوجه شود رابطه برادرش با مارال، دختر زیبا و دلربایی که طراح پارچه است چه بوده است. اطرافیان اون گمان میکنند آنها رابطهای دوستانه داشتهاند اما یزدان نظر دیگری دارد.
مارال درباره این کتاب میگوید: «این کتاب عالی بود. واقعا حقش بود به چاپ سیزدهم برسه. عاشق کاراکترهای مارال و یزدان بودم و بنظرم این کتاب شخصیتپردازیهای خیلی قوی داشت.»
نظر ناصر را در مورد این کتاب در زیر میخوانیم: «بنظر من کتاب خوبی بود و ارزش یک بار خوندن رو داشت. اما از اون کتابها نیست که دلت بخواد بعد از مدتها دوباره بهش برگردی و از اول مرورش کنی. به کتاب از ۱۰ امتیاز، ۷ میدم و یک خسته نباشید به نویسنده محترمش میگم.»
پاراگرافی از کتاب را در زیر میخوانیم: «دستانش را به زیر بغل برده و پایش را به نرده تکیه زد. حیاط روشنتر از هر شب دیگری بود و این برای ماهی بود که امشب عهد کرده تا بیشتر نورافشانی کند. به سنگریزههای حیاط زل زده و جای پای دخترک مو مشکی را به وضوح روی آنها دید. دویده بود، کل مسیر حیاط تا در را دویده بود. امشب هم مثل همیشه موهایش را از وسط فرق باز کرده و دو طرف صورتش رها کرده بود؛ البته منظمتر و دقیقتر از همیشه، دقیقتر از زمانی که در نساجی او را میدید. فقط یکبار به رژ قرمزش گیر داده بود، بعدِ آن دیگر ندیده بود رژ قرمز بزند. این دخترِ محتاط میتوانست ربطی به یاشار داشته باشد؟ میتوانست آن قدر بد باشد که به مردی با شرایط یاشار دل ببندد؟ دختری که حتی از زدن رژ لب قرمز بعد از آن پرهیز کرده بود، چطور میشد که به دیدن رابطهای بین او و یاشار فکر کرد؟»
در پاراگرافی دیگر از کتاب که مواجه دو شخصیت اصلی داستان است را در زیر میخوانیم: «از سرما در خودش جمع شد، اما خواستار این سرما هم بود. پیراهنی به تن نداشت و طبیعی بود که سرما بیشتر از همیشه اذیتش کند. تاریکی هوا دستخوش بازیهای نور شده و خیلی هم همهچیز سوتوکور نبود. شب و تاریکی زیر سوال رفته بود! با صدای باز شدن در بالکن لحظهای به عقب برگشت و این بار دیگر نخواست خودش را اذیت کرده و لبخند زورکی بزند. تنها یک نگاه بیتفاوت نصیب زن شد. زن خودش را به او نزدیک کرد. دستش را روی شانههایش گذاشت، کاملا نامطمئن و بیاراده این کار را کرد: میدونم خیلی بد بود، یعنی چیزی در حد افتضاح! -میدونم داری اذیت میشی. به سمت زن برگشت و دست از نگاه کردن به شهری که روز و شبش یکی شده بود، برداشت: -چیزی که داره من رو اذیت میکنه این نیست که خیلی بد بوده، اینه که تو هیچ تلاشی نمیکنی برای خوب شدن این چیز بد! زن دستان سستش را آرام از روی بازوانش پایین آورد. دور زد و خودش را به مقابلش رساند: -دلیل همه ی اینا رو میدونی، روزهای خوبی نداشتم، آخرین چیزی که برام مهمه، اینه که از زندگی باید لذت برد. نگاهش را به سرشانههای زن داد، شاید اشتباه از او بود که همان لذت و تازگی اولینهایی را که با او تجربه کرده بود، میخواست. این روزها فقط مختص تو نبود، منم داشتم، بیشتر از تو، بدتر از تو، تلخ تر از تو... .»
مائده فلاح متولد سال 1364، نویسنده ایرانی است. او متاهل و دارای دو فرزند است. در حال حاضر ساکن تهران است. از دیگر آثار او میتوان به «خیال ماندنت را دوست دارم» و «همان تلخ همیشگی» اشاره کرد.