گیلین فلین کتاب «چیزهای تیز» را بهعنوان اولین رمان خود در سال ۲۰۰۶ نوشته است. کتاب «چیزهای تیز» را ابتدا در ۲۶سپتامبر ۲۰۰۶، شی آرهارت بوکس منتشر کرد و سپس توسط برودوی بوکس بازنشر شد.
این کتاب داستان کامیل پریکر، خبرنگاری در شیکاگو است که ماموریت دارد تا در زادگاهش که ویندگپ، ایالت میزوری است، ماجرای دو جنایتی را پوشش دهد که احتمالا به همدیگر ربط دارند. این کتاب، داستانی سریع و پر پیچوخم دارد که مخاطبین را در یک مسیر بسیار تاریک با خود همراه میکند.
کارکترهای رنج کشیده و عناصر تاریک در طرح داستانی، باعث به وجود آمدن اتمسفری سنگین میشوند اما داستان خوشبختانه در این فضا گیر نمیافتد، بلکه در عوض، بلافاصله اتفاق هیجانانگیز بعدی را رو میکند و خود را از یکنواختی نجات میدهد. جالب است بدانید که فیلمنامهی سریال چیزهای تیز با همکاری همین نویسنده به وجود آمده است و بنابراین جای تعجب نیست که سریال به جز چند استثنا کاملا به طرح داستانی کتاب وفادار بماند.
علیرضا، یکی از خوانندگان کتاب، در مورد این کتاب میگوید: «من هم کتاب را خوندم و هم مینیسریالش رو دیدم و راستش کتاب برام خیلی جذابتر بود. موضوع جنایی هست اما من بیشتر بعد روانشناسی کتاب برام جالب بود چون تاکید غیرمستقیم داستان روی وضعیت روانی و همینطور گذشتهی شخصیت اول داستان هست و نه موضوع جنایت.»
سیما نیز در مورد کتاب میگوید: «کتاب جالب و پر کششی بود اما میشد حدس زد قاتل چه کسی هست. البته به ظور کلی من واقعا از خوندن این کتاب لذت بردم و پیشنهاد میکنم اگر طرفدار رمانهای جنایی، زوانشناسی و معمایی هستید حتما این کتاب رو مطالعه کنید.»
پاراگراف اول کتاب را در زیر میخوانیم: «ژاکتم نو بود به رنگ سرخ و جیغ و زشت. دوازدهم ماه مه بود؛ اما دمای هوا تا چهار درجه سانتی گراد پایین آمده بود و بعد از چهار روز لرزیدن که بدون کت، پیراهن به تن میکردم از یک حراج خانگی، کتی گرفتم تا دوباره لباسهای زمستانی را از بستهبندی در نیاورم. بهار شیکاگو. نشستم در آلونک گونیپوشم و به کامپیوتر زل زدم. گزارش آن روزم از آن خرده خلافها بود در ساوت ساید چهار تا بچه دو تا شش ساله را با چند تا ساندویچ تن و بطری شیر در اتاق حبس کرده بودند. سه روز رهایشان کرده بودند تا مثل مرغ و خروس غذا و مدفوع کف قالى وول بخورند. مادرشان با یک یک دود رفته بود به هپروت و پاک همه چیز یادش رفته بود گاهی از این اتفاقات میافتد نه سیگاری به تنی میسوزانند نه استخوانی میشکنند.»
پاراگرافی دیگر از کتاب را در زیر میخوانیم: «باز هم نمیخواستم بروم. دستهایم را از قصد انداختم دور دستههای صندلی، انگار که کری بخواهد بیرون بیندازدم. نشست و مدتی با آن چشمهای فندقی آب گرفتهاش زل زد به من. گلویی صاف کرد، به عکس زنش نگاه کرد و مثل دکتری که بخواهد خبر بدی بدهد، لبخندی زد. کری عاشق دادوبیداد کردن بود و لابد به تصویری که از دوره مدرسه از سردبیر روزنامه در ذهنش ساخته بود میخورد؛ در عین حال یکی از مؤدبترین آدمهایی بود که میشناختم.»
در قسمتی دیگر از کتاب، میخوانیم: «بدون هیچ دلیل موجهی وقت عبور از تابلو خوشامدگویی به ویندگپ نفسم را نگه داشتم؛ درست مثل بچهها که وقت عبور از قبرستان این طوری میکنند. هشت سال از آخرین باری که آمده بودم گذشته بود؛ اما این صحنهها جایی در درونم بود. جاده را رفتم تا خانه معلم پیانوی مدرسه ابتداییام را پیدا کردم؛ راهبۀ سابق که نفسش بوی تخم مرغ میداد. آن مسیر به پارک کوچکی میخورد که در یک روز عرقریزان تابستانی اولین سیگارم را آنجا کشیدم. از آن یکی بلوار اگر میرفتم، افتاده بودم سمت وودبری و بیمارستانش. تصمیم گرفتم یکراست به پاسگاه پلیس بروم.»
گیلین شیبر فلین، زاده ی 24 فوریه ی 1971، نویسنده و فیلمنامه نویس آمریکایی است. فلین در کانزاس به دنیا آمد و بزرگ شد. او در کودکی به گفتهی خودش، به شکل دردناکی خجالتی بود و مأوایش، خواندن و نوشتن داستان بود. فلین در کودکی به همراه پدرش برای دیدن فیلمهای ترسناک به سینما می رفت. او برای تحصیل در رشتههای زبان انگلیسی و روزنامهنگاری به دانشگاه کانزاس رفت و بعد از آن، دو سال در نیویورک مشغول کار نوشتن برای مجلات بود.
از کتابهای دیگر او میتوان «دختر گمشده» و «جاهای تاریک» را نام برد.