کتاب «وقتی نفس هوا میشود» نوشته پال کلانثی، رزیدنت مغز و اعصاب و نویسنده هندی-آمریکایی است که در آخرین سال دوره آموزشیاش متوجه میشود به سرطان ریه مبتلا است. کتاب «وقتی نفس هوا میشود» زندگینامهی خود نویسنده است که در این کتاب به شرح حال روزهایی پرداخته است که با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکرده است.
کتاب از این منظر خیلی مورد توجه خوانندگان قرار گرفت که کسی که داشت با سرطان مبارزه میکرد خود یک پزشک بود، که حالا در معرض بیماری مهلکی قرار گرفته بود و سعی میکرد زنده بماند. در این وضعیت آیندهای که پال برای خود در نظر گرفته بود همچون غبار به هوا رفته بود و همه تلاشها فقط برای یک روز بیشتر زنده ماندن بود.
در حین خواندن کتاب، متوجه تغییرها و دگردیسیهای پال میشویم و درمییابیم که وقتی مرگ درست رو در روی ما ایستاده است، واقعا چه چیز میتواند به زندگی معنایی دوباره ببخشد و آن را در چشم ما خواستنی کند.
زهرا نظر خود را راجعبه کتاب اینگونه بیان میکند: «خیلی خیلی لذت بردم از خوندن این کتاب. جزو اون کتاباست که باید دوباره خوند و عمیقا فکر کرد. شخصیت اول داستان که جراح مغز و اعصاب هست و بیشتر داستان درباره زندگی و مرگ و چگونگی معنا بخشی به زندگی هست. فوق العادهست.»
سینا راجعبه کتاب میگوید: «اگر کسی این کتاب رو یک بار بخونه محاله یادش بره که چنین داستانی رو شاهد بوده. و اینکه اول به نویسنده به چشم یک پزشک امید دهنده نگاه میکنند بعد به چشم یک بیمار ناامید که سعی میکنه امید رو در دل خودش زنده نگه داره. بسیار منسجم نوشته شده.»
در مقدمه کتاب آمده است: «عکسهای سیتیاسکن را سریع ورق زدم. تشخیص واضح بود: تومورهای درهمتنیدۀ زیادی ششها را گرفته بودند. ستون فقرات تغییر شکل داده، یک لُبِ کبد سراسر از بین رفته و سرطان به شدت گسترش یافته بود. من رزیدنت جراحی مغز و اعصاب بودم، که سال آخر آموزشم را میگذراندم. طی شش سال گذشته، نتایج چنین اسکنهایی را زیاد بررسی کرده بودم، به امید پیدا کردن روشی که شاید برای بیمار مفید باشد. اما این یکی فرق داشت: اسکنِ خودم بود.
در بخش رادیولوژی نبودم، لباس جراحی و روپوش سفیدم را نپوشیده بودم، بلکه لباس بیماران را به تن و سرم وریدی به رگ، داشتم. از کامپوتری که پرستار در اتاقم گذاشته بود استفاده میکردم. همسرم لوسی، و یک پزشک داخلی هم کنارم بودند. هر عکس را دوباره بررسی کردم: پنجرۀ شش، پنجرۀ استخوان، پنجرۀ کبد، از بالا به پایین مرور میکردم، بعد از راست به چپ، جلو به عقب، درست همانطور که آموزش دیده بودم.»
در این قسمت از کتاب راجعبه وظیفه پزشک و حالوهوای دنیای پزشکی مطالعه میکنیم: «وظیفه پزشک این نیست که مرگ را به تاخیر بیندازد یا بیماران را به زندگی سابقشان برگرداند. بلکه ما باید بیمار و خانوادهاش را که زندگیشان از هم پاشیده است، در آغوش بگیریم و کاری کنیم تا آنها بتوانند دوباره بلند شوند و بایستند و به زندگی خودشان معنا بدهند.
برای علمی کردن متافیزیک نه تنها خدا، بلکه عشق، نفرت و معنا را هم باید از دنیا حذف کرد، تا بتوانیم دنیایی را بررسی کنیم که به قطع دنیایی نیست که ما در آنیم. بنابراین اگر شما به معنا اعتقاد دارید، باید به خدا هم اعتقاد داشته باشید. به عبارت دیگر، اگر شما معتقد هستید که علم جایگاهی برای خدا فراهم نکرده، پس مجبورید نتیجه بگیرید که علم جایگاهی برای معنا هم ندارد. بنابراین زندگی به خودی خود هیچ ندارد.
آدم فکر میکند اولین باری که بدن مردهای را تکهتکه میکند، حس جالب و عجیبی خواهد داشت، اما به طرز شگفتآوری همه چیز عادی بود. تشریح جسد یک رویداد پزشکی سرنوشتساز، تجاوز به مقدسات و پدیدآورنده انبوهی از احساسات مختلف است: از دلزدگی، شعف، تهوع، درماندگی و ترس تا ملالت محض از تمرینهای دانشگاهی که به تدریج ایجاد میشود. همه چیز بین تاثر و ابتذال در نوسان است. تشریح جسد از نظر بسیاری، مظهر تبدیل دانشجویان محزون و مودب به پزشکانی سنگ دل و متکبر است.»
پال کلانثی، متولد ۱ آپریل ۱۹۷۷، جراح مغز و اعصاب و نویسنده هندی-آمریکایی بود. وی در نیویورک به دنیا آمد. متاسفانه از این نویسنده کتاب دیگری به فارسی ترجمه نشده است. وی در ۹ مارس ۲۰۱۵ دار فانی را وداع گفت.