نسخه اصلی کتاب «عاشق مترسک» نوشته فیلیس هستینگز با نام Rapture in my Rags برای اولینبار در سال ۱۹۵۴ توسط انتشارات E.P.DUTTON منتشر شد. کتاب «عاشق مترسک» روایتی است از زندگی یک دختر که به تنهایی با پدری خشن و به دور از احساس در مزرعهای زندگی میکند. مادرش چند سالی است که زندگی را وداع گفته و فرزندانش با وجود چنین پدری متاهل شدند و فقط دختر این قصه است که با پدرش باقی مانده و با وجود اینکه اندکی کندذهن است، جایگزین تمام نداشتههای پدر شده است.
در این داستان با دختر سادهای مواجهیم که ماجراهای عجیبی دارد و یکی از آن ماجراها رابطهاش با مترسکی است که تغییر ماهیت میدهد. روزی دختر به میعادگاهش با مترسک میرود، اما گویی اتفاقی عجیب در حال رخ دادن است، چراکه مترسک نفس نمیکشد و کیسههای خاکاره جای خود را به گوشت و پوست واقعی دادهاند. از این لحظه به بعد او وارد سرزمین پریان میشود و حوادثی جذاب و هیجانانگیز رخ میدهد.
الیسا در مورد این کتاب در سایت طاقچه نظرش را نوشته است که باهم میخوانیم: «این کتاب جزو بهترین کتابهایی بود که تا حالا خواندهام. اما اصلا نمیتوانم قبول کنم که دختر این داستان، دیوانه بود. هر کدام از ما اگر آن شرایط را تجربه میکردیم، همان رفتار را نشان میدادیم و به نظرم اگنس در این داستان نماد یک عشق پاک بود.»
شیوا نیز نظرش را اینگونه بیان میکند: «زیبا و خواندنی بود. داستانی سورئال که جهان جذاب و شگفتانگیز و سخت یک دختر ساده را برای خواننده روایت میکند و اتفاقا تا انتهای داستان نیز این روند جذاب و پر از تعلق ادامه پیدا میکند.»
پاراگرافی که کتاب با آن آغاز میشود را در زیر میخوانیم: «کسانی هستند که از موش میترسند. بعضیها هم از دزدها و بعضی هم از اشباح وحشت دارند، خیلیها هم هستند که میترسند و خودشان هم نمیدانند که از چه چیز میترسند ولی من شخصا دیگر از چیزی واهمه ندارم گرچه در این خانه روستایی در میان مزرعه تنها هستم و بیرون هم سوز میآید. معمولاً صدای خروش دریا را با وجودی که از ما دور است میشنویم ولی امشب صدای باد و دریا به هم آمیخته و خروش آنها یکصدا شده. در آشپزخانه صداهای مأنوس همیشگی به گوشم میرسد، تیکتاک ساعت، صدای شعلههایی که لبه هیزمها بالا میروند و قرچ قروچ مبلها. اما آنچه بیش از هر صدای دیگر به گوشم میرسد، صدای قلم روی کاغذ است. مدتها بود که دلم میخواست بنشینم و چیزهایی روی کاغذ بیاورم. وقتی دختربچهای بیش نبودم اغلب این کار را میکردم ولی همه به من میخندیدند چون آنها معنی آنچه را مینوشتم درک نمیکردند اما اکنون دیگر برایم اهمیتی ندارد چون وقتی چشمهای بیگانه به این نوشته بیفتد من دیگر اینجا نخواهم بود.»
پاراگراف زیبایی از کتاب در مورد زمان ساخت مخفیانه مترسک توسط دختر را در زیر میخوانیم: «سه روز بعد پدرم از من سؤال کرد: «آن مترسکی که قرار بود درست کنی چه شد؟» نمیدانستم چه جوابی بدهم. شهامت نداشتم به او بگویم که حالا که ساختن مترسک را به پایان رساندهام دلم نمیآید ولش کنم تا سر مزرعه برود. اما از طرفی هم اگر انکار میکردم که آن را ساختهام، آن وقت پدرم جویای کت و شلوار و کلاهش میشد در نتیجه چون جوابی حاضر و آماده نداشتم سکوت کردم. پدرم با خشونت گفت: «مگر کری؟ نشنیدی چه گفتم؟ چه ات شده؟ چرا لال شدهای؟ باید بگویم که هر روز ابلهتر میشوی.» لال نشده بودم ولی میدانستم که مصاحب خود را از دست دادهام. میدانستم چیزی را از دست دادهام که تبدیل به یک مرد شده بود البته باید بگویم که در واقع باور نمیکردم که او زنده شده باشد. تا آن حد عقلم میرسید میخواستم خودم را گول بزنم و خیال کنم که او زنده است، آن وقت میتوانستم واقعا خود را فریب دهم آن چند لحظه فریب یا اگر ترجیح میدهید «تغییر شکل»، مرا اسیر خود میکرد»
فیلیس هستینگز نویسندهی 109 سالهای است که در ایران به واسطهی ترجمهی درخشان بهمن فرزانه از شاهکارش، «عاشق مترسک» شناخته میشود؛ اثری لطیف و فراموشناشدنی که نسخهی فارسی آن توسط سه ناشر در سه مقطع زمانی متفاوت به انتشار رسیده است.