کتاب «اینک خزان» با نام لاتین In times of fading light در سال ۲۰۱۱ و با قلم اویگن دوگه نوشته شده است. این کتاب برندهی جوایز بیشماری شامل جایزهی آلفرد دوبلین، جایزه اسپکته و جایزه کتاب سال آلمان شده است. همچنین سالهاست که جزو کتابهای پرفروش در آمریکا و اروپا است. این کتاب در ایران نیز توسط انتشارات فرهنگ نشر نو با ترجمهی محمد همتی در ۴۴۸ صفحه و در قطع رقعی به چاپ رسیده است.
داستان این رمان در مورد مردی است که به بیماری سرطان دچار میشود و پدر بیمارش را رها میکند و به سرزمینی میرود که پدربزرگ و مادربزرگش نیز دوران تبعیدشان را در آنجا گذراندهاند. در کتاب «اینک خزان»، نویسنده با مهارتی خاص به روایت درهمتنیدگی تراژیک سیاست، عشق و خانواده میپردازد.
مازیار نظرش را در مورد مطالعهی این کتاب اینگونه بیان میکند:
«هر آنچه که از یک رمان عالی و درجهیک انتظار دارید، در این کتاب خواهید یافت. روایتی جاندار، عمیق و خواندنی از زندگی سه نسل. شاهکاری که نام نویسندهاش را در کنار نویسندگان مشهور ادبیات آلمانی قرار میدهد.»
پاراگرافی از کتاب را که در مورد عمل جراحی کورت و تغییراتش بعد از عمل است را در زیر میخوانیم: «دست بر قضا و برخلاف او، کورت کاملا قابل جراحی بود: سه چهارم معدهاش را برداشته بودند و او با بقیه معدهاش طوری غذا میخورد که گویی سه چهارم دیگر هم بر معدهاش افزوده بودند. فرقی نمیکرد چه غذایی جلویش بگذاری: کورت همیشه بشقاب را خالی میکرد. الکساندر یادش آمد که کورت قبلا هم همین عادت را داشته. هرچه ایرینا جلویش میگذاشت، میخورد، تا ته میخورد و دستپخت ایرینا را تحسین میکرد. عالی بود! همیشه همین را میگفت، همیشه یا میگفت «تشکر» یا میگفت «عالی بود». تازه سالها پس از مرگ ایرینا بود که آشپزی به عهده الکساندر افتاد و تازه آن زمان بود که فهمید این «تشکر» و «عالی بود» تا چه حد برای مادرش خردکننده و تحقیرآمیز بوده است. نمیشد کورت را سرزنش کرد. در واقع او هرگز چیزی تقاضا نکرده بود، حتی از ایرینا. اگر کسی غذا نمیپخت، کورت به رستوران میرفت یا یک لقمه نان و کره میخورد و اگر کسی برایش آشپزی میکرد، مؤدبانه تشکر میکرد. بعد از ناهار، خواب ظهرگاهیاش را داشت. بعد از آن به پیادهروی میرفت. بعد کارهای پستیاش را انجام میداد. چه ایرادی میشد به او گرفت؟ هیچ. حالا هم اوضاع فرقی نکرده بود.»
پارارگرافی دیگر از کتاب را که توصیف مسیر یک خانه است را در زیر میخوانیم:
«همین که یک بار به سمت چپ میپیچیدی و چند صد متر از پیچ خیابان اشتاین ونگ را میپیمودی و دوباره به سمت چپ میپیچیدی، رسیده بودی و به اینجا که میرسیدی انگار زمان از حرکت باز میایستاد: خیابانی باریک با دو ردیف درخت زیزفون، پیادهروهایی مفروش با قلوه سنگ که ریشهها هرجا زورشان رسیده بود آنها را متورم کرده بودند. نردههای فرسوده و سوسکهای بال آتشین، در دل باغها، پشت علفهای بلند، پنجرههای متروک ویلاهایی دیده میشد که در دفاتر حقوقی دوردست بر سر اعاده مالکیت شان دعوا بود. مقصدش یکی از معدود خانههای هنوز مسکونی این حوالی بود. خانه خیابان هفتم فوکس باو سقف، خزه بسته بود. نمای خانه ترک خورده بود و درخت سیبی که خود کورت همیشه دست تنها هرسش میکرد، حالا به هرسو شاخه دوانده و برای خودش کلاف سردرگمی شده بود»
پاراگرافی از کتاب را که در مورد توانایی سخنوری کورت است را در زیر میخوانیم:
«الکساندر با خودش گفت، شوخی روزگار را ببین، تحلیل رفتن کورت درست از زبانش شروع شد. کورت سخنور، راوی بزرگ. یادش آمد که چهطور آنجا روی مبل مشهورش مینشست- مبل کورت! این آقای پروفسور وقتی ماجراهایش را تعریف میکرد، همه چشم به دهانش میدوختند. جه حکایتها میگفت. اما جالب بود که هر چیز وقتی از زبان کورت نقل میشد، حکایتی میشد. فرقی نمیکرد که کورت چه چیزی را تعریف میکرد، هرچه بود حتی اگر ماجرای افتادنش به حال مرگ در اردوگاه - همیشه نکتهای در خود داشت و آمیخته به طنزی بود»
اویگن دوگه در سال 1954 در آلمان به دنیا آمده است. او علاوه بر نویسندگی، به مترجمی و کارگردانی نیز پرداخته است. او از سال 1986 به طور حرفهای نویسندگی و کارگردانی را آغاز کرد.