کتاب «یک گل سرخ برای امیلی» یک مجموعه داستان کوتاه به قلم ویلیام فاکنر است. ویلیام فاکنر به نوشتن داستانهای گوتیک و پیچیده معروف است. او در داستانهایش به معضلات اجتماعی میپردازد که این مجموعه داستان هم از آن مستثنی نیست. یکی از داستانهای کتاب «یک گل سرخ برای امیلی» روایتگر داستان دختری به نام امیلی است که نماد آخرین جنوبیهای متمول بعد از جنگ داخلی آمریکاست.
امیلی مادر خود را از دست داده است و با پدرش زندگی میکند. پس از مرگ پدرش امیلی به کلی تنها میشود و هرگز پایش را از عمارت پدری بیرون نمیگذارد و وارد تنهاییِ بزرگی میشود که نمیشود فهمید خودخواسته است یا جبر زندگی امیلی را به این سو کشانده است. ده سال پس از مرگ پدرش امیلی با هومر آشنا میشود. کارگری ساده که به همراه تیمی که مسئول سنگفرش کردن شهرها هستند، سفر میکند. آشنایی امیلی و هومر به زندگی غمانگیز امیلی رونق میبخشد.
اما دیری نپایید که هومر نیز ناپدید شد و بقیه عمر امیلی که بیش از سی سال به طول انجامید در تنهایی مطلق سپری شد و او در خانه خود جان سپرد. ویلیام فاکنر درباره انتخاب اسم این کتاب گفته است زندگی امیلی به قدری غمانگیز بود که دوست داشتم شاخه گلی تقدیمش کنم.
محمود نظر خود را راجعبه کتاب اینطور بیان میکند: «این داستان یکی از معروفترین داستانهای ویلیام فاکنر است. گل سرخی برای امیلی داستان ترسناکی است. داستان خانهای در آستانه فرو ریختن که در آن آدم داستان، بریده از جهان، چون قارچی که در تاریکی بر دیواری رشد کند، از انسانهای پیرامون خود میبُرد و به صورت هیولا در میآید.»
مریم درباره کتاب میگوید: «هر شش داستانِ این کتاب مانند باقی داستانهای فاکنر در سرزمین یوکنا پاتوفا روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسیسیپی،که فاکنر نه تنها حدود آن را دقیقا معین کرده بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها و روستاها و رودها و کوههای آن را نشان میدهد. برای یک بار خواندن کتاب خوبی است.»
در این قسمت از کتاب، توصیف حال امیلی از زبان دیگران را مطالعه میکنیم: «اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصا از لج اینکه خانمها میگفتند: هرگز یک فرد خانواده گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهد گذاشت، آن هم یک کارگر روز مزد. اما غیر از اینها، عده دیگر هم، پیرتر از اینها، بودند که میگفتند حتی غم و غصه زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیبزادگی را بزند. میگفتند: بیچاره امیلی، خویش و قومهاش حتما باید به سراغش بیایند. میس امیلی چندتا خویش و قوم در آلاباما داشت. اما سالها پیش، پدرش سر نگهداری خانم یات، پیرزن دیوانه، با آنها به هم زده بود؛ و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. و آنها در تشییع جناره هم شرکت نکرده بودند.و همینکه مردم گفتند: بیچاره امیلی. پچپچههای در گوشی شروع شد. به همدیگر میگفتند: یعنی فکر میکنید که واقعا اینطور باشد؟ ... البته که هست ... جز این چه میتواند.»
در این پاراگراف از کتاب، بخشی از زندگی لوکاس، کاراکتر یکی دیگر از داستانهای این مجموعه را مطالعه میکنیم: «وقتی که نزدیک فروشگاه رسیدند لوکاس گفت: تو همین جا صب کن. فروشنده گفت: نه، نه. من خودم باش حرف میزنم. اگر نتونی بهش بفروشی، هیچ… . فروشنده حرفش را قطع کرد. خودش نمیدانست چرا. جوان بود، هنوز سی سال نداشت. اما حرفش را قطع کرد و به مرد سیاه پوست نگاه کرد، که روپوش رنگ و رو رفتهای تنش بود و فقط صورتش نشان میداد که دست کم شصت سال دارد و داشت به فروشنده نگاه میکرد، و نگاهش نه تنها موقرانه بلکه آمرانه بود. لوکاس گفت: تو همین جا صب کن. فروشنده در روشنایی صبح آخر تابستان به حصار زمین تکیه داد و لوکاس در سربالایی راه افتاد و از پلکان فرسوده ای که کنارش مادیان جوانی ایستاده بود بالا رفت.»
ویلیام فاکنر زاده ۱۸۹۷ و درگذشته ۱۹۶۲، رماننویس آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات بود. فاکنر در سبکهای گوناگون مانند داستان کوتاه، نمایشنامه، شعر و مقاله صاحباثر است. از مشهورترین کتابهای او میتوان به «خشم و هیایو»، «گوربهگور» و «حرامیان» اشاره کرد.