کتاب «همسفر گریز» را نغمه نائینی نوشته و انتشارات سخن آن را در ۷۷۲ صفحه و در قطع رقعی منتشر کرده است. با توجه به استقبال خوبی که از این کتاب به عمل آمد، توانست در مدت کوتاهی به چاپ ۱۳ برسد. کتاب «همسفر گریز» در دستهی رمانهای عاشقانه قرار میگیرد که داستانی جذاب از یک عشق را روایت میکند.
این داستان مربوط به ارتباط یک دختر و پسر از سنین کودکی تا بزرگسالی است. نفس شخصیت اصلی داستان است که همراه با خانوادهاش سالهاست که تنهاییشان را با حضور یک خانواده ارمنی که همسایهاشان هستند، پر میکنند. این خانوادهی ارمنی پسری دارد که رفتهرفته عاشق نفس میشود و در پی زمان و فرصتی است که این احساس را به او ابراز کند. این کتاب بهزیبایی هرچه تمامتر، مخاطب را با شخصیتها همراه میکند تا لذت احساسات آنها را به طور کامل تجربه کند. این رمان، داستان تکراری نگفتنهاست. هر شخصی در جهان خودش با آدمهای زیادی، حرفهایی دارد که گاهی به علت خجالت کشیدن یا حتی ترس از بیان آنها منصرف میشود، غافل از اینکه شاید دیگر هرگز فرصتی پیدا نشود تا حرفها و احساساتش را بیان کند.
پاراگرافی که کتاب با آن آغاز میشود را در زیر میخوانیم:
«در حیاط را که بست، دست برد زیر چانه و مقنعه را از سرش برداشت. صدای ساز از زیرزمین میآمد. جایی که یک سالی بود تبدیل به پاتوق هنری بچهها شده بود. کلافه از پلهها بالا رفت. آن قدر گرمش بود که به بوی خوش شیرینی که در راهرو پیچیده بود هم توجه نکرد. پشت در ایستاد و چند بار زنگ زد. همانطور که منتظر بود، دکمههای مانتو را باز کرد و فکر کرد مستقیم برود سراغ بطری آب خنک داخل یخچال. انتظارش که طولانی شد، کیفش را از شانه برداشت و دنبال کلید گشت. در باز شد و شکوفه با لبخند گفت:
- شربت لیمو توی یخچال آمادهس.
نفس وارد شد.
- چرا درو باز نمیکنی؟
- داشتم با تلفن صحبت میکردم.
نفس کیف و مقنعه را روی مبل رها کرد و به آشپزخانه رفت. از همانجا گفت:
- نوید نیست؟
- پایینه... انتخاب واحد کردی؟
صبر کرد تا نفس بیرون آمد و روی مبل جلوی باد خنک کولر لم داد.
- آره... با هر بدبختی بود بیست واحد گرفتم.
- اگه گرسنهای بلند شو لباستو عوض کن، بیا با من ناهار بخور؛ اگه نه صبر کن نوید بیاد.
نفس بلند شد.
- میل ندارم. میرم دوش بگیرم. امروزم زود میری؟
شکوفه از آشپزخانه گفت:
- آره.
نفس کنار در آشپزخانه ایستاد.
- مامان؟!
شکوفه بدون این که برگردد، جواب داد:
- بله؟
نفس مردد گفت:
- نویدو راضی کردی؟»
پاراگرافی دیگر از کتاب را که گفتوگویی بین نفس و همسایهشان هست را در زیر میخوانیم:
«نفس بشقاب خالی را برداشت و پایین رفت. چند ضربه به در زد. باز هم بوی شیرینی میآمد. کلاریس در را باز کرد. نفس لبخند زد.
- بارو خاله کلاریس.
کلاریس سرحال گفت:
- بارو نفس جان... بیا تو.
نفس بشقاب را بالا آورد.
- اینو آوردم... مامان نبود توش چیزی بذاره. کلاریس خندید.
- بیا تو. داشتم قهوه میذاشتم.
نفس وارد شد و نفس عمیقی کشید و بازدمش را با "هوم" بیرون داد.
- بازم داره بوهای خوب میآد.
کلاریس گفت:
- چه کار کنم؟ از بیکاری هر روز یه چیز درست میکنم. بچهها میبرن پایین جای غذا میخورن. شکوفه صبح رفت؟
نفس بشقاب را روی میز گذاشت و صندلی را بیرون کشید.
- آره.
کلاریس ظرف شیرینیهای گرم را روی میز گذاشت.
- امروز دانشگاه نرفتی؟
نفس شیرینی کوچکی برداشت و بو کشید.
- نه... فقط سهشنبهها کلاس ندارم...نوید بالا بود. حوصله شو نداشتم.
کلاریس حواسش به قهوه بود.
- هنوز باهاش قهری؟!
و نگاهی گذرا به او کرد. نفس لبخند آرامی زد.
- چه شانسی آوردین که دختر ندارینها!
کلاریس پشت به نفس گفت:
- چرا؟!
- چون بیچاره مجبور بود زورگویی برادرای بزرگتر و تحمل کنه.
و به شیرینی گاز زد. آرتین دستش را به چهارچوب گرفت.
- مگه همه مثل برادر تو زورگو هستن؟!
نفس گفت: همه تون مثل همید.»
پاراگرافی از کتاب را که توصیف از یک مهمانی است را میخوانیم:
«آخرین مهمان، ادیک بود که با دستهای گل از کار برگشت و شادی نفس را کامل کرد. اما آن میان، چیزی تغییر کرده بود. احساسی که برای یک لحظه نفس را لبریز کرده بود، انگار خیال رفتن نداشت. مطمئن بود آن نگاه مثل همیشه نبود. شک نداشت. با اینکه همهچیز، حتی دلهرهی حرفی که فکر میکرد آرتین میخواهد بزند و حدسش غلط از آب در آمده بود، همان وقت تمام شده بود اما آن حس لعنتی در دلش ادامه داشت. انگار از همان وقت، آرتین برایش دیگر نه دوست و همسایهی مهربان همیشه بود، نه آهنگساز و استاد جوان دانشکدهی موسیقی. یک آرتین تازه روبهرویش نشسته بود. نفس در تاریکخانه سرگرم بود. این را از در بسته و زمزمهی آرامش فهمید. چند لحظه پشت در اتاقک ایستاد و گوش کرد. داشت یک آهنگ قدیمی را میخواند. رفت سراغ سازش و همان آهنگ را نواخت. چند لحظه بعد، صدای نفس را شنید.
- انقدر بلند می خوندم؟!
لبخند آرامی زد و روی مبل لم داد. آرشه را در هوا تکان داد و شکلهای نامفهومی کشید. نفس بلندی کشید و چشمهایش را بست. صدای در آمد و همزمان با حس بویایی فوق العادهاش، بوی شیمیایی محلولهای ظهور و چاپ را حس کرد.
گفت: توی این دخمههای تاریک با این همه بوی تند مواد شیمیایی خفه نمیشین شما عکاسها؟!
چشم گشود. نفس با سر انگشت، دو طرف عکس خیس را گرفته بود و با لبخند نگاهش میکرد. به عکس تازه نگاهی انداخت؛ پدر و مادرش بودند.»
نغمه نائینی نویسندهی ایرانی متولد سال ۱۳۶۰ است که از کتابهای او میتوان به «کافه ژپتو»، «زمین به شکل احمقانهای گرد است» و «آینهای برابر آینهات میگذارم» اشاره کرد.