اگر میخواهید با دنیای ادبیات معاصر جهان آشنا شوید، کتاب «داستانهای نیویورکر» مناسب شماست. این مجموعۀ داستانی که توسط بهار اکبریان گردآوری و ترجمه شده، شامل داستانهای منتخب مجلهی نیویورکر، معروفترین هفتهنامهی ادبی جهان، است. در کتاب «داستانهای نیویورکر»، نویسندگان مختلفی از سراسر جهان گردهم آمدهاند تا تجربهی یک مطالعهی دلنشین و آموزنده را برای شما رقم بزنند. شما میتوانید با خرید کتاب «داستانهای نیویورکر»، 12 داستان کوتاه جذاب از 12 نویسندهی مختلف را همراه خود داشته باشید.
این کتاب شامل داستانهای زیر است: «ازدواج غیابی» از میل ملوی، «ممنون از بابت آتیش» از فرانسیس جرالد، «مراسم تشخیص هویت» از پیت هسلر، «شیدایی» از لوری مور، «نشانهها و کنایههای نهان» از ولادیمیر ناباکوف، «پوچی ناب» از بن لرنر، «جمهوری همبستگی» از سم لیپسایت، «ناهار» از توماس مکگوئن، «بدهبستان» از ریوکا گالکن، «هزارتو» از روبرتو بولانو، «خاطرهی دخترکان» از جورج ساندرز.
امین قائمی، مخاطب کتاب از تهران، در وبسایت گودریدز نظر خود را اینگونه بیان کرده است: «چقدر به داستان کوتاه و شناخت روشها و ایدههای تازه برای نوشتن آن محتاج هستیم. خواندن این قبیل مجموعهها ذهن نویسندههای دیگر را برای به کاربستن روشهای دیگران باز میکند. چقدر ذهن غربی با ذهن شرقی میتواند متفاوت عمل کند. اذهان غربی، خصوصا آمریکایی، در قیاس با اذهان شرقی سادهتر و مستقیمتر است. این را میتوان از داستانهای کوتاهشان فهمید. منظور این نیست که آنها ادراک دقیقی ندارند، احساساتشان سطحی است یا توصیف عمیقی از جهان ندارند. در داستانهای این مجموعه، که اغلب یا آمریکایی بودند یا از فضای فکری آمریکا تغذیه شده بودند، همگی داستانهایی خوشتکنیک بودند. از حیث تکنیک نویسندگی بسیار جذاب، پیراسته و آموزنده و از حیث مفاهیم فکری، عاطفی و یا اجتماعی هم بسیار پربار بودند اما روایتی ساده داشتند. چیزی در چیز دیگر کلاف نشده بود. عناصر داستان و شخصیتها آن خوددرگیریای که ما در این سوی دنیا و در خودمان سراغش را داریم، نداشتند. نگرانی و دغدغهها در دو سوی عالم، فارغ از عملگرهای فرهنگی و تاریخی، همان است. اختلاف در کیفیت نگاهها بوده که حیرتآور و زیباست. شاید ذهن شرقی هرگز نتواند مثل یک ذهن غربی روایت کند و برعکس، اما این خود بر زیبایی و جهان شمولی روایت ادبی و داستانی افزون میکند. داستان «جهموری همبستگی» از همه بیشتر برای من تکاندهنده و بینهایت جذاب بود؛ چراکه نمونهی کمال داستان کوتاه خوشتکنیک و صریح است.»
«خیلی برای خرید این اثر شک داشتم؛ مخصوصا با آن جلدی که داشت، شبیه به کتابهای کودکان بود. اما داستان به داستان که جلو میرفتم، به آن حس تردید هنگام خرید خندهام میگرفت که اشتباه قضاوت کردهام! با خواندن بعضی از داستانهایش کاملا میفهمیدم که ادبیات معاصر خودمان چقدر از نمونههای خارجیاش عقبتر است. دست آخر، بر سر داستان «نهار» دلم میخواست زمان متوقف بشود و من در همان حال خوب باقی بمانم. در کل کتاب خیلی خوب بود که داستان و یادداشتهای کوتاه خواندنی داشت. من مطالعه آن را به شما شدیدا توصیه میکنم.» این نظر حسین توکلی، یکی دیگر از مخاطبان فارسیزبان درباره کتاب «داستانهای نیویورکر» بود.
توجه شما را به داستان «ازدواج غیابی» جلب میکنیم؛ داستانی که در مورد پسری خجالتی به نام ویلیام است: «ویلیام پسر لاغرمردنی، دراز، خجالتی و دستوپاچلفتی دبیرستان بود. پیانوزدن تنها کاری بود که از او ساخته بود و به خاطر همین استعدادش، توانسته بود بین بچههای گروه موسیقی مدرسه بُر بخورد و به مهمانیهای بچه باحالهای مدرسه دعوت شود. اگر پیانوزدن نمیدانست هیچوقت در خودش نمیدید که بتواند با آن آدمها قاطی شود. همیشه آرزو داشت در آینده فیزیکدان و یا نوازندهی پیانو شود. اگرچه تا آن زمان هنوز کسی را ندیده بود که واقعا از این دو کار امرار معاش کرده باشد. استاد موسیقیاش بیوهی ثروتمند یک کارمند سابق بانک بود که در خانه ی مجللش پیانو تدریس میکرد و معلم فیزیکش درواقع مربی کشتی بود. اما ویلیام تخیلاتی دیگر در سر داشت.»
این بخش از کتاب را بخوانید که در مورد تنهایی ویلیام است: «ویلیام، برخلاف پسرهای همسنش، دختری را دوست نداشت. همین مساله مادرش را نگران کرده بود تا اینکه یک بار او را به آشپزخانه کشاند، که همیشه از تمیزی برق میزد، و از او خواست بنشیند. بعد از کلی مقدمهچینی گفت که او را بدون هیچ قیدوشرط و بهاندازهی تمام دنیا دوست دارد و اگر ویلیام مشکلی در زندگی داشته باشد، حاضر است هر کمکی بکند تا مشکل را به کمک هم حل کنند و اگر حل نشد با پدر ویلیام در میانش بگذارند، پایان حرف به اینجا رسید که پرسید چه مشکلی وجود دارد که ویلیام با دختری دوست نیست؟ مشکل ویلیام این بود که او فقط به شکل نامعقول و عذابآوری گرفتار عشق برایدی تیلور بود. همان دختری که عادت داشت وقتی ویلیام قطعهای را اجرا میکرد به پیانو تکیه بزند و دلفریبانه آواز بخواند. ولی ویلیام نمیدانست چطور عشقش را به برایدی ابراز کند. خجالتیتر از آن بود که مثل بقیهی پسرها دنبال دختری که دوستش دارد بیفتد. حتی اگر این کمرویی به قیمت آن تمام میشد که تا آخر عمرش تنها بماند بازهم نمیتوانست حرف دلش را به برایدی تیلور بزند. اما این را به مادرش نگفت چون فکر کرد آبرویش میرود. فقط مِنومِن کرد و بدون آنکه بتواند بهانهی خوبی بتراشد از سَر بازش کرد.»
در بخشی از کتاب، گفته شده که برایدی تیلور کیست. آن را با یکدیگر میخوانیم: «در تمرینهای گروه موسیقی با دختری به نام برایدی تیلور آشنا شد، دختری با موهای طلایی مجعد که او را به یاد نقاشیهایی از خدایان اسطورهای می انداخت. چهرهی برایدی معمولی بود ولی موهایی خیره کننده داشت؛ بینی باریک و کشیده، چشمانی تیره. با صدایی صاف و بی خش. به سبک متزو سوپرانو، آوازهای اپرا میخواند و دوست داشت هنرپیشه شود. مادر برایدی وقتی او فقط نه سالش بود، دختر و شوهرش را ترک میکند و پدر برایدی، که وکیل بود، به تنهایی برایدی را بزرگ میکند. برایدی اعتماد به نفسش بیشازاندازه بالا بود. از ریاضیات متنفر بود اما بقیهی درس هایش را خوب میخواند. ویلیام همیشه در مثلثات به او کمک میکرد و مسائل مهم کتاب را هنگام زنگ ناهار، دقایقی قبل از امتحانها، برایش توضیح میداد، برایدی هم به محض اینکه امتحان تمام میشد با خیال راحت همه را فراموش میکرد.»
نیویورکر یک هفتهنامهی ادبی است که اصالتا در آمریکا چاپ و عرضه میشود. این هفتهنامه که حدود 100 سال قدمت دارد، شامل داستانهای کوتاه، نقد آثار ادبی، کارتون، شعر و مقاله است. با وجود آنکه عمدهی محتوای مجله ریشه در فرهنگ و جامعهی شهر نیویورک دارد، اما مخاطبانی از سراسر جهان را به خود جذب کرده است. در این مجله علاوه بر آثار ادبی و هنری، مطالب انتقادی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را نیز میخوانیم. نویسندگان مطرحی همچون سلینجر، آپدایک و کاروِر با کمک هفتهنامهی نیویورکر به جهان ادبیات معرفی شدهاند.