کتاب «تخم شر»، نوشتهی «بلقیس سلیمانی» است که «انتشارات ققنوس» آن را منتشر کرده است. رمان تخم شر داستان عاشقیِ دو نسل از مردم این سرزمین است، یک نسل در بیمعنایی خود دستوپا میزند و عشق را نوری میبیند که به سمتش باید حرکت کرد و عشق را تباه و خود را نابود میکنند.
کتاب «تخم شر»، نوشتهی «بلقیس سلیمانی» است که «انتشارات ققنوس» آن را منتشر کرده است. رمان تخم شر داستان عاشقیِ دو نسل از مردم این سرزمین است، یک نسل در بیمعنایی خود دستوپا میزند و عشق را نوری میبیند که به سمتش باید حرکت کرد و عشق را تباه و خود را نابود میکنند. و نسل دیگر در در ستایش والاگونه عشق برآمده است و آن را عنصری میداند که مسِ جانِ آدمی را طلا میکند. داستان از اوایل دههی هفتاد شروع شده و در اول دههی هشتاد به پایان میرسد. این داستان به موضوع جنجالبرانگیزِ همیشه، عشق، میپردازد. تفاوتی که این پرداخت را از رنگِ خاکستریِ تکرار، متفاوت میکند، همانا نگاه جدید نویسنده به این موضوع است که سعی شده است از دریچهی نوینی به این موضوع بنگرد و در آن تامل کند.
نظر خوانندگان درباره کتاب «تخم شر» چیست؟
در ادامه نظر بعضی از خوانندگان که در گودریدز دیدگاه خود را ثبت کردهاند با هم میخوانیم. خوانندهای از شخصیتپردازی خیلی خوب نویسنده میگوید و مینویسد: «به طور کلی سبک خانم سلیمانی را میپسندم. روان، شیرین و صمیمی به نحوی که انگار یکی نشسته است و دارد برایمان سرگذشت خودش را تعریف میکند. تخم شر از آن قصههایی بود که معلوم بود برایش وقت گذاشته شده است. تکتک شخصیتها با یک توصیف چند سطری آنقدر ملموس میشوند که انگار سالهاست با آنها آشنایی داریم. روند کلی داستان شاید هیجان خاصی نداشت اما با عقب و جلو کردن وقایع از یکنواختی دور میشد و خیلی جاها داستان را دلچسبتر میکرد.» مخاطب دیگری با مقایسهی این کتاب با کتاب سیمین دانشور، نوشته است: «من خیلی یاد فضای «جزیره سرگردانی» افتادم. بحثهای اسطورهشناسی برایم خیلی جذاب بود. روایت داستان بسیار خوب بود و روند به قهقرا رفتن بهزیبایی ترسیم شده بود.» مخاطب دیگری نیز به تمجید از کتاب پرداخته و عنوان میکند: «کتاب خیلی خوبی بود و خوشحالم که آن را خواندم. با نثرِ شیوایی روبهرو هستیم.»
جملاتی از کتاب که شاید انگیزه خواندن باشند
در همان ابتداهای کتاب با نثر کتاب و زبان گویای نویسنده بهخوبی آشنا میشویم. میخوانیم: «ماهرخ حدود ساعت دو و نیم بعد از نصف شب، جایی بین اردستان و کاشان در یک شب تابستانی عاشق سهراب شد. ستارهها بودند ، نه که نباشند ، اما او در پرتو نور خیرهکننده اتوبوس تعاونی هفت دل به سهراب سپرد . ستارهها چسبیده بودند به انتهای آسمان و اگر سوسویی داشتند، که داشتند، ماهرخ ندید و نمیخواست هم ببیند . بعدها هم سعی نکرد ستارهها را به یاد بیاورد. نور بود، چه نیازی به آنها بود. ماهرخ در آن نیمهشب، در خنکای کویر، عاشق جوانکی شد که، آن طور که ماهرخ تصور میکرد ، با عیسی مسیح مو نمیزد. تازه مسیح باز مصلوب کازانتزاکیس را خوانده بود و دنبال شمایل مانولیوس و عیسی مسیح در اطرافش میگشت. سهراب زانو زده بود جلو اتوبوس و ریشهای تنگ و بلندش را، که غرق خون بودند، هرچند لحظه یک بار مشت میکرد. انگار میخواست خون را کف دستش جمع کند، کرد. اما برخلاف انتظار ماهرخ خون را به آسمان نپاشید، کف دستش را مالید به زانویش و شلوار رنگ روشنش را خونی کرد.»