داستان با یک پاراگراف دربارۀ کوه کلیمانجارو، بلندترین کوه آفریقا، که قلۀ غربی آن در ماسایی «خانۀ خدا» نامیده میشود، آغاز میشود. به ما گفته میشود که لاشۀ یخزدۀ پلنگی در نزدیکی قله هست، اما نمیدانیم چرا چنین چیزی در این ارتفاع وجود دارد. خواننده با هری، نویسندهای که بر اثر قانقاریا میمیرد، و هلن، که با او در سافاری در آفریقاست، آشنا میشود. آنها در کمپ گیر افتادهاند، زیرا یک یاتاقان در موتور کامیون آنها سوخته است. موقعیت هری باعث عصبانیتش شده و او دربارۀ مرگ قریبالوقوع خود به شیوهای واقعی و طعنهآمیز صحبت میکند که این، هلن را ناراحت میکند.
برخی از منتقدان جنبههایی از زندگی شخصی همینگوی را در برفهای کلیمانجارو منعکس میبینند. به گفتۀ مترجم کتاب، از نکات برجستۀ این داستان این است که شکل (فرم)، محتوای داستان را تصویر میکند. ازنظر منتقدان آثار همینگوی، این داستان یک پیروزی در کار داستاننویسی است. درونمایۀ این داستان را باید نوعی پایداری و استقامت قهرمانانه تلقی کرد. نویسنده در این داستان تجربۀ روانشناسی مردی در حال مرگ را برای ما به تصویر میکشد.
Ivy Reisner در سایت آمازون دربارۀ برفهای کلیمانجارو چنین نوشته است: «مجبور شدم کتاب را برای کلاس نویسندگی بخوانم. من از خواندن اختصاصی خوشم نمیآید. به استثنای موارد قابلتوجه... من کتاب را دوست داشتم. همینگوی یک داستاننویس چیرهدست است. سبک نوشتاری او منحصربهفرد است. او ساده صحبت میکند و زبانش شعرگونه نیست. برفهای کلیمانجارو دلخراش است. سبک نوشته منعکسکنندۀ منظرۀ تیره و تاریک است و آن را تقویت میکند و به آن قدرت میبخشد. هر کلمه هدفی را دنبال میکند. هر تصویر، بهطور کلی، داستان را تغذیه میکند... .»
Dudley Clark نیز چنین گفته: «برفهای کلیمانجارو بسیار خوب روایت شده و دربارۀ احساسات و حسرتهای انسانی، ضعف، امید و عشق است.»
مخاطبی به نام Elizabeth نیز نظرش دربارۀ کتاب چنین است: «نوشتن همینگوی کاملاً جذاب است... او یک کلمهساز است و داستانهای کوتاهش بسیار عالی هستند!»
در بخشی از کتاب میخوانیم: «زن خوب تیر میانداخت، این زن خوب، این زن پولدار لوند، این زن پرستار مهربان و نابودکنندۀ استعداد او. مزخرف. او خودش استعدادش را خراب کرده بود. چرا باید این زن را مقصر بداند؟ برای اینکه این زن خوب ازش نگهداری کرده بود؟ او چون استعدادش را بهکار نگرفته بود خودش آن را خراب کرده بود، با خیانتی که به خودش و به اعتقاداتش کرده بود خرابش کرده بود... با خود اندیشید، که ما را برای کاری که میکنیم تراشیدهاند. آنطور زندگی میکنیم که استعدادش را داریم. او را در سراسر زندگیاش، به هر شکلی بود، شور و نشاط فروخته بود، و باور داشت وقتی که زیاد گرفتار عشق و علاقه نباشی، برای پول ارزش بیشتری قائل میشوی. اوایل مطلب را دریافته بود، اما حالا دیگر هرگز نمیتوانست آن را بنویسد. نه، با آنکه ارزش نوشتن داشت، هرگز آن را نمینوشت.»
ارنست میلر همینگوی (1899 ـ 1961) از نویسندگان برجستۀ امریکایی و از پایهگذاران جریان وقایعنگاری ادبی است. ارنست همینگوی بیش از هر نویسندۀ دیگری در زمان خود، برای تغییر سبک نثر انگلیسی تلاش کرد. انتشار «خورشید نیز طلوع میکند» و «خداحافظی با اسلحه» بلافاصله او را بهعنوان یکی از بزرگترین چراغهای ادبی قرن بیستم معرفی کرد.
در سال 1917، همینگوی بهعنوان گزارشگر به کانزاس سیتی استار پیوست. سال بعد، بهعنوان رانندۀ آمبولانس در جبهۀ ایتالیا داوطلب شد و آنجا بهشدت مجروح شد. او بهسبب خدماتش در این مدت مدال افتخار دریافت کرد. او در سال 1919 به امریکا بازگشت و در سال 1921 ازدواج کرد. او مدتی در پاریس اقامت گزید و آنجا دوستیهای قبلیاش را با هموطنان امریکایی خارج از کشور، مانند ازرا پاوند و گرترود استاین، تجدید کرد. تشویق و انتقاد آنها نقش ارزندهای در شکلگیری سبک او داشت. سبک ساده و مستقیم و فریبندۀ نویسندگی او نسلهایی از مقلدان را به وجود آورد، اما هیچکدام درواقع مشابهتی به او نداشتند. رمان کلاسیک او، «پیرمرد و دریا»، در سال 1953 برندۀ جایزۀ پولیتزر شد و در سال 1954 نیز جایزۀ نوبل ادبیات را دریافت کرد. او علاوهبر داستانهایش، بهسبب علاقهاش به گاوبازی و ماهیگیری نیز معروف بود.