کتاب یادداشتهای شیطان در مورد شیطان است و راوی داستان هم خودِ شیطان است. در کتاب یادداشتهای شیطانی شاهد شیطانی هستیم که از زندگی در جهنم خسته شده و اینبار بدون هیچ اصرار و اجباری و حتی بدون اینکه دستوری از طرف خدا داشته باشد و با اختیار و خواستِ خودش به زمین هبوط میکند.
هدف از این هبوط آشنایی بیشتر و عمیقتر با بشر و انسان است و برای رسیدن به این هدف، گرنی واندرهود را که یک میلیاردر آمریکایی 38 ساله است، انتخاب میکند و شبانه و در خفا او را به قتل میرساند و در جسم او وارد میشود. گرنی واندرهود که دیگر همان شیطان است، تصمیم میگیرد با کشتی به رم سفر کند تا با ثروتش بشر و انسانها را به خوشبختی برساند ولی در این مسیر اتفاقهایی برای او رخ میدهد که او را با عشق و درد و رنجهای جسمی و انسانی آشنا میکند و به این کالبد انسانی وابستهتر میشود که یکی از آن اتفاقات مهم، آشنایی با فاما مگنوس و دخترش است که در انتهای داستان، ذات شیطانی این دو نفر برای واندرهود نمایان میشود و متوجه میشویم هرچقدر که شیطان در این هبوط به عشق و نیکی علاقهمند شده است، برخلافش مگنوس و دخترش به روح اهریمنی و شیطانی نزدیکتر شدهاند. کتاب یادداشتهای شیطان نوشته لیانید آندری یف است که حمیدرضا آتش بر آب، مترجم نامآشنا و شناختهشده ادبیات روسی آن را از زبان روسی به زبان فارسی برگردانده است. نشر علمی فرهنگی انتشار این کتاب را برعهده داشته است.
ماکسیم گورکی یکی از تحسینشدهترین نویسندگان روسیه در مورد این کتاب گفته است: «مشاهده روح انسان و پیشبینی آن در این اثر حیرتانگیز است. این پیشبینی نهتنها درباره خود انسان صادق بوده، بلکه توانسته اجتماعی را هم که در آن قانونِ بیرحمِ حسابگری و دروغ و شرارت حکمفرمایی میکند، تصویر کند.»
ساسان در مورد این کتاب میگوید: «زمان زیادی بود که نتوانسته بودم کتابی را کامل و تا آخر بخوانم چون من را جذب نمیکرد، ولی این اثر آنقدر کامل و جذاب و زیبا و با قلم جادویی نوشته شده که لحظهای نتوانستم آن را زمین بگذارم. مترجم با مهارت بالای خودش، متن کتاب را فوقالعاده ترجمه کرده و با تمام سلولهایم این داستان را درک کردم و به همه پیشنهاد میکنم لذت خواندن این اثر عالی را تجربه کنند.» ولادمیر خوانندهای دیگر که این کتاب را اینگونه تفسیر میکند: «یادداشتهای شیطان کتابی بود که مدتها دنبالش بودم؛ کتابی که عیب و مزیتش را میشود ناتمام ماندن داستان نامید و بسیار عمیقتر از کتاب بیگانهای در دهکده از مارک تواین است. داستان شیطانی که خودش با خواست خودش به زمین آمده حالا از کار آدم درمانده شده و خودش را عروسکی شکننده و آسیبپذیر در نمایش عروسکی آدمیان مییابد که خراب شده و سر از سطل زباله درآورده. حالا میفهمد بدون او هم نمایش ادامه یافته و تماشاچیان همچنان در حال کفزدن هستند. همهچیز میداند جز اینکه عروسکگردان کیست. فکر میکند راه را اشتباهی آمده. از آدم میپرسد آخر این راه به کجا میرسد؟ آدم رنگپریده و با دستان لرزان به سطل زباله اشاره میکند.»
در ابتدای کتاب، شیطان به این سوال که «میپرسی چطور به زمین آمدهام؟» اینگونه جواب میدهد؟ «میپرسی چطور اتفاق افتاد؟ خیلی ساده. وقتی هوس کردم بیایم زمین، یک جسم مناسب پیدا کردم: یک میلیاردرِ امریکایی سیوهشت سالهای به نام گرنی واندرهود. گرفتم کشتمش، البته در شب و بدون هیچ شاهدی. اما بهرغم چیزی که گفتم، نمیتوانی من را بکشانی دادگاه، چون امریکاییِ موردنظر زنده است و ما هردو با احترام و وقار به تو سلام میکنیم؛ بنده و جناب واندرهود. فقط قالب تهیشدهاش را تسلیم من کرد، میفهمی؟ البته همهاش همین نیست؛ شیطان تسخیرش کرده! میتوانم دوباره برش گردانم، اما تنها از همان راهی که تو را هم به آزادی میرساند؛ یعنی مرگ.» یکی از پاراگرافهای جذاب این کتاب زمانی است که شیطان از تعجب حضورش در زمین برای انسان مینویسد: «میبینم حالا که فهمیدهای من شیطانم در جلد آدمیزاد، آمادهای سوالپیچم کنی؛ آخر خیلی برایت جالب است، نه؟ این که از کجا آمدهام؟ در جهنم چه خبر است؟ جاودانگیِ واقعی در کار هست؟ یا مثلا اینکه قیمت زغالسنگ در بورس جهنم چند است؟ اما شوربختانه -خواننده عزیز من- با اینکه خیلی مایلم، اگر هم چنین اطلاعاتی میداشتم، نمیتوانستم کنجکاوی ذاتیات را ارضا کنم. شاید بتوانم یکی از آن داستانهای خندهدار را درباره شیطانکهای شاخدار و پشمالو برایت بنویسم؛ همانهایی که به تصور ناقص و خُردت اینقدر هم جالب میآیند، اما خودت که بهاندازی کافی از این داستانها داری و من هم نمیخواهم چنین دروغهای شاخدار و بیمزهای نثارت کنم. دروغم را میگذارم برای جایی دیگر، وقتی اصلا انتظارش را هم نداری؛ اینطوری برای هردومان جالبتر میشود.» و در انتها یکی دیگر از پاراگرافهایی را که بسیار مورد توجه خوانندگان قرار گرفت، میخوانیم: «به گذشته زمین مینگرم و هزاران هزار نفر را میبینم که دنبال سایهای میدوند و بهآرامی در قرنها و سرزمینهای مختلفی غوطه میخوردند و میروند؛ آنها بردگان هستند. دستشان بیهیچامیدی سوی آسمان بلند شده، استخوان تیز دندهشان انگار میخواهد پوست لاغر و کشیدهشان را پاره کند، چشمشان پراشک است و حنجرهشان از فرط ناله خشکیده. خون و جنون میبینم، دروغ و زور میبینم، تهمتشان را میشنوم، افترایی که میبندند تا دعای مدامشان را به درگاه خدا تغییر دهند. در دعاشان با هر واژهای که درباره مهربانی و رحم و شفقت باشد، زمینشان را لعنت میفرستند.»
نویسنده این کتاب لیانید آندرییف نام دارد که اهل کشور روسیه است. او در سال 1918 شروع به نوشتن این کتاب کرد، اما متاسفانه نتوانست این کتاب را به انتها برساند و در سال 1919 جان خود را از دست داد. اما کتابش آنقدر زیبا و جذاب نوشته شده بود که حتی بدون پایانبندی هم ارزش چاپ داشت و همین اتفاق هم افتاد. این کتاب دو سال بعد از مرگ نویسندهاش به چاپ رسید. تصویر روی جلد این کتاب اثر سورئالیسم از جیمز انسور است که چهرههای مسخشده و بهظاهر شادی را نشان میدهد که واقعیت، ظاهرشان را پوشانده است و خیلی مرتبط با موضوع و متن کتاب است. این کتاب در ایران توسط انتشارات علمی و فرهنگی در 282 صفحه و با ترجمه حمیدرضا آتش بر آب به چاپ رسید که استقبال خوبی هم از آن شد.
برای مشاهده آثار مرتبط دیگر میتوانید به دستهبندی خرید رمان مراجعه کنید.