«جای خالی سلوچ» روایتی است تراژیک از زندگی یک خانوادۀ فقیر و سیاهبخت در روستای «زمینج». پدر این خانواده «سلوچ» نام دارد؛ فردی سختکوش که شغلش گچکاری است. همه چیز از زمانی شروع میشود که سلوچ پس از مدت طولانی جستجو برای پیدا کردن شغل، نامید میشود و میبیند دیگر حتی با قرض کردن پول نیز نمیتواند شکم همسر و فرزندانش را سیر کند؛ بنابراین روزی ناگهانی آنها را ترک میکند. از این نقطه است که روایت اصلی داستان شروع میشود و ما شاهد زندگی پر از سختی همسر سلوچ، (مِرگان) و فرزندان او (هاجر، عباس و ابروا) هستیم. حال مرگان نهتنها باید قرض و بدهیهای بهجا مانده از سلوچ را به کمک فرزندانش پرداخت کند، بلکه باید از سوءاستفادۀ دیگر اهالی روستا در امان بماند... .
عنوان (زیباترین نظر راجعبه این کتاب) در سایت گودریدز را، میتوانیم به این نظر اهدا کنیم: «یک تعلیق بزرگ است؛ کششی از اولین جمله تا آخرین جمله. کسی نیست. کسی که نبودنش تمام کتاب را پر کرده. چه نبودنی. سلوچ نیست اما هست. کسی هست که سلوچ را نشناسد؟ کسی هست که در لابهلای قصه خصوصیات او را چه باطنی و چه ظاهری یاد نگیرد؟ کسی هست که اگر او را جایی ببیند به او نگوید هی سلوچ کجایی؟ چرا رفتی؟ سلوچ در زبان همه شخصیتها شناسانده میشود. ریز و آرام و کُند. و در دیالوگ جذابی از پسرانش حتی میشود تضاد رفتارش را با عباس و ابراو دانست. آنجا که ابراو هر چه از پدر نقل میکند به خوشی است و عباس هر چه از پدر به یاد میآورد با درد و زخم است. سلوچ بستر داستان است، زمینی که قصه در آن همچون بذری میروید. مرگان هم مزرعهدار است، زمیندار است. مرگان زندگانیِ این زمین است. زنده بودن زمین (سلوچ) به بودنِ مِرگان بند است. بسته است. و چه ترکیبهای تازه و بکری دارد دولتآبادی. چه کلماتی. چه جملههایی. آدم حظ میبرد.»
دو توصیف جالبتوجه دیگر خوانندگان کتاب «جای خالی سلوچ» از این کتاب در سایت گودریدز بدین شرح است: «جای خالی سلوچ روایتگر روستاییست کویری، خشک، بینعمت و بیبرکت با مردمانی فقیر، طماع، حریص و نامهربان...»
«"این کتاب را محکم پرت کنید توی صورت یک نفر، قطعاً دردش خیلی کمتر است از اینکه که خوانده شود" نمیدانم کی این را گفت، ولی راست گفت!»
یکی از زیباترین قطعات کتاب که توصیفی تأثربرانگیز از خانوادۀ سلوچ را به مخاطبین ارائه میدهد، چنین نوشته شده است: «بر روی هم آنچه دیده میشد اینکه همه چیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید میرفت؛ اما چیزی که باید جایش را میگرفت، همان نبود که میباید. سرگردانی. کلافگی.
ابراو با اینکه سود و زیانی چنان رویارو نداشت، احساس میکرد در توفان گم شده است. در بیابان گم شده است. تکلیف خود را نمیفهمید. کار و روزگار خود را نمیفهمید. در حدود دلبندیهایش، رفتارش بر هم خورده بود. خلق و خویش تغییر کرده بود. نگاهش روی چیزها همان نگاه پیش از این نبود. خاک و خانه و برادر و مادر، جور دیگری برایش معنا میشدند. چیزی، حجم ثقیلی ترکیده بود، منفجر شده بود و تکههایش در دود و خاک معلق بودند. تکههای معلق را نمیشناخت. تکهها، اجزاء همان ثقل بودند؛ اما دیگر ثقل نبودند و پراکنده و بیهویت بودند. لابد هر کدام هویت تازهای یافته بودند، اما ابراو نمی فهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مِرگان بود و -شاید- سلوچ هم بود؛ اینها تکههای خانوادهی سلوچ بودند؛ اما هیچکدام خانوادهی سلوچ نبودند. هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تک به تک همان مردم بودند؛ اما مردم، دیگر همان مردم نبودند. کک سمجی به تنبانها افتاده بود. آفتابنشینها راه شهرها را بلد شده بودند، خرده مالکها در جنب و جوشی تازه بازی برد و باخت را میآزمودند. هر چه بود، زمینج پراکنده میشد. آرامش غبار گرفتهی دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود و میرفت تا جدالی تازه سر بگیرد.»
«محمود دولت آبادی» نویسنده و پژوهشگر برجستۀ ایرانی است که القاب (داستایفسکی) و (شوالیۀ فرهنگ و ادب) ایران را مناسب او دانستهاند. او در سال 2013 برندۀ جایزۀ ادبی «یان میخالسکی» سوئیس شد و در سال 2014 نشان شوالیۀ هنر و ادب فرانسه را از سفیر دولت فرانسه در تهران دریافت کرد. او در سال 2012 جایرۀ ادبی هوشنگ گلشیری را به خاطر یک عمر فعالیت در داستان نویسی دریافت کرده است.
همچنین دولت آبادی نامزد دریافت جایزۀ ادبی «من بوکر آسیا» در جشنواره سنگاپور نیز شده است. از جمله آثار مهم این نویسندۀ ارجمند میتوان به کتابهای «کلیدر»، «سلوک» و «کارنامه سپنج» اشاره کرد.