کتاب «بافتههای رنج» سرگذشت رضوان، راوی و قهرمان اصلی کتاب است. این کتاب روایتگر رنجهای کارگران و افراد کمدرآمدِ جامعه ایرانی، به خصوص زنان است. مانند دیگر آثار علی محمد افغانی، زنان نقش مهمی در طی داستان ایفا میکنند و یکی از ستونهای اصلی قصه به شمار میآیند. کتاب «بافتههای رنج» سرگذشت رضوان که 50ساله است و به همراه همسر و فرزندان خود در یکی از شهرهای استان اصفهان زندگی میکند را به تصویر کشیده است. همسر رضوان یک قالیباف زبردست است که این مهارت را از هشتسالگی آموخته است. رضوان در خلال داستان گریزی به گذشته میزند و از دوران جوانی و نوجوانی خود صحبت میکند.
اتفاقات این رمان در سالهای 1300 تا 1330 رخ میدهد و به مسائل اجتماعی، تاریخی و سیاسی مانند کشف حجاب، قحطی، جنگ جهانی دوم و به دنبال آن فقر و مرگ و میر انسانها پرداخته است.
عسل یکی از خوانندگان کتاب نوشته است: «این کتاب شاهکاره. راوی درد و رنج مردم شریفیه که تا آخرین نفس مقاومت میکنن. خوندنش رو به همه پیشنهاد میکنم.»
پاراگرافی جذاب از کتاب را در زیر میخوانیم: «چون بچه گشنهاش شده و ناسازگاری را سر کرده است به خانه برمیگردم. دخترعموی مادرم، حاجیه خانم قابله آنجا هم است. طبق قولی که داده، آمده است تا زنم را ببیند. او زنی است شصت ساله که در حرکات و رفتار خیلی جوانتر مینماید. صورتی دارد با پوست زیتونی شفاف و چشمان مشکی خیلی روشن. ردیف دندانهای روکش شده طلا که وقتی میخندد سیمایش روشنتر و جذابتر میشود. وقتی که وارد میشوم میکوشد چادرش را بردارد و به سر کند ولی نیمهراه فراموشش میشود. میگوید: «آدم از بچه خودش که رو نمیگیرد.»
این تکیه کلام او است که به هرکس از پیر و جوان که میرسد میگوید. این را هم بگویم که او مرا نزایونده. بلکه مادرش زائونده. وقتی که من به دنیا آمدم او ده ساله بود.
دوباره میگوید: «رضوان، کمی زود به خانه آمدی. برو نیم ساعت دیگر برگرد. بچه را هم ببر. زنت هنرمند قابلی است. آدم برای خدا بگوید. بینی بیناللّه فرش خوبی بافته است. من توی تیرون و آبادیهای اطراف، دستکم روزی شش خانه سر میکنم. آخر، یک ماما هیچوقت توی خانه خودش بند نمیشود. مثل خر چرچی دایماً به گشت است و بیدعوت سرش را توی هر سوراخی میکند. توی این خانهها کارهای زیادی به چشم دیدهام و میبینم. همه باید بیایند دستها و انگشتهای هنرریز او را ماچ کنند. او اگر بخواهد پول بهتری گیرش بیاید باید برود سراغ قالیهای ابریشمی. مطمینم که از عهدهاش بر میآید. اگر من صاحب کارش بودم، انگشتهایش را طلا میگرفتم.»
پاراگراف دیگری از کتاب «بافتههای رنج» را در زیر میخوانیم:
«یک دو سه چهار، میشمرم تا هجده. هجده تا کیسه پارچهای کوچک که مادرم درست کرده و توی بقچه روی هم چیده است. کیسهها نه آن قدر بزرگند که بگوییم رویهی بالشند و نه اینقدر کوچک که لیف حمام. وقتی که پارچه متقال آن را روی دستگاه میبافت از شتابی که به خرج میداد تا هرچه زودتر تمامش کند تعجب میکردیم. میگفتیم شاید میخواهد برای ملافه. اما ما در خانه هیچوقت از ملافه استفاده نمیکردیم. آن هم ملافه سفید که هر هفته میباید صابون خرجش کرد. رویهی لحاف ما همیشه از پارچهای چرک تاب انتخاب میشد و نمیشستیم؛ نمیشستیمش تا زمانی که سیاه میشد. آن وقت خود لحاف را با پنبهاش لب جوق شاه میبردیم. جایی که آب تنک بود پهن میکردیم. چند تیکه سنگ رویش میگذاشتیم و بعد که خوب خیس میخورد با چوقان میشستیم. و تا وقتی که این رویه جان داشت پنبه لحاف را عوض نمیکردیم یا از سر نو نمیزدیم. راستش را بخواهید خجالتی ندارم بگویم که اصلا از سفیدی و پاکی خوشمان نمیآمد. از خودم که بخواهم حرف بزنم. همیشه از حمام گریزان بودم. چه زمانی که پدرم بود چه آن زمان که مرده بود.»
علی محمد افغانی سال ۱۳۰۳ در شهر کرمانشاه زاده شد و نویسندهی نخستین رمان واقعی به زبان فارسی یعنی شوهر آهوخانم است. پدر علی محمد افغانی، حسینقلی و مادرش صغری، اصفهانی بودند، پدر علی محمد در بحبوحه انقلاب مشروطه از اصفهان به کرمانشاه رفت و در آنجا ماندگار شد.