کتاب «آخرین انار دنیا»، اولین بار در سال ۲۰۰۲ به زبان کردی منتشر شد. این کتاب در سال بعد از انتشارش، جایزهی بهترین رمان را از جشنوارهی گلاویژ را دریافت کرد. «آخرین انار دنیا» نوشتهی «بختیار علی» با ترجمهی مریوان حلبچهای است که «انتشارات ثالث» آن را منتشر کرده است.
در ادامه نظر بعضی از خوانندگان که در طاقچه دیدگاه خود را ثبت کردهاند با هم میخوانیم. خوانندهای با اشاره به فرهنگ مردم کردستان مینویسد: «به واسطهی حضور چندین سالهام در استان کردستان و درک فرهنگ این قوم هنرمند و علاقهام به ادبیات و فرهنگ این خطه باید عرض کنم که به نظر من «بختیار علی» و «شیرزاد حسن» را میشود جزء بهترین نویسندههای کرد زبان حساب کرد. همچنین با توجه به خوانش چندین ترجمه از کتابهای این عزیزان به قلم سایر مترجمین، باید بگویم ترجمههای آقای مریوان حلبچهای عالی هستند. خواندن این کتاب و کتاب «حصار و سگهای پدرم» از استاد شیرزاد حسن را بهشدت توصیه میکنم.»
مخاطب دیگری نوشته است: «کتاب را دوست داشتم چون نویسنده، بیهیچ کلیشهای و در قالب یک داستان نمادین با روایت جذاب و شخصیتپردازی قوی، رنجهای یک ملت را بیان کرده و خیلی خوب شخصیتها را به هم ربط داده است. با غافلگیری خوبی در اواخر داستان روبهرو میشویم. در ضمن ترجمه خیلی خوب و روان بود.»
مخاطب دیگری که کتاب بسیار برای او الهامبخش و تاثیرگذار بوده است، مینویسد: «آخرین انار دنیا مکانی مقدس در کوهی بلند؛ چه ایهام زیبایی خلق شده است؛ کوه انار و نویسندهای که خود زاده کوهستانهای سرزمین دور است. جایی که در تاریخش زخم جنگ و برادرکُشی و عصیان را هنوز میشود در قبرستانهای حلبچه و اشعار و سرود مردمانش دید. آخرین انار دنیا یک شاهکار است، متولد سرزمینی که کسی گمان نمیبرد به جز گلوله و خون چیزی از آنجا بروید اما در اشتباهیم زیرا زیرِ آتشِ جنگ، زیرِ هجوم بمبهای شیمیایی در کوهستانهای سردِ این سرزمین نفرین شده، لالههای واژگونی روییدهاند که سرود تازهای میخوانند و درد رنج سرزمینشان را با واقعیتی جادویی در سطرسطر نوشتههایشان جاری میکنند.»
در همان آغاز کتاب با مقدمه جالبی روبهرو میشویم که کنجکاوی آدم را تحریک میکند که این کتاب در صفحات آتی خود و در دل خود به دنبال چیست و چه میخواهد بگوید. این مقدمه را با هم میخوانیم: «از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است. درون کاخی، در میان جنگلی پنهان به من گفت در بیرون بیماری کشندهای شایع شده است. وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همین طور بود، هر وقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط میکردند با پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. من در کاخ بزرگی اسیر او بودم. کتابهای بسیاری برایم آورد و گفت اینها را بخوان. گفتم: «بگذار بروم بیرون.»
گفت: «تمام دنیا را بیماری فرا گرفته است، مظفر صبحدم در اینجا توی این دنیای زیبا بنشین، این همان کاخی است که من برای خودم ساختهام... برای خودم و فرشتههایم... برای خودم و شیطانهایم... در این جا بنشین و آرام بگیر... فرشتههای من برای تو، شیطانهای من نیز برای تو... بیرون طاعون است باید از آن دور باشید... دور، متوجه شدید، باید از طاعونها دور باشی.» من در آنجا از طاعون دور بودم. از بچگی این طور بودیم او چیزهای خود را برای من میگذاشت من هم چیزهای خودم را برای او.» در بخشی دیگر میخوانیم: «خدایا باید به کدام سو بروم؟... این سردرگمی و نابینایی من نشانهی شلختگی این جهان نیست؟... نشانهی آن نیست که این جهان هم ظلماتی مثل آن بیابان است؟»