رمان بربادرفته در خلال جنگ داخلی آمریکا به داستانی عاشقانه میپردازد. شخصیت اصلی داستان اسکارلت اوهارا که در مزرعه تارا در ناز و نعمت بزرگ شده است، در مواقع جنگ و اتفاقات تلخ زندگی، اراده و سرسختیاش برای حفظ مزرعه تارا ستودنی است. او زنی زیبا ، مغرور و عاشق است. او عاشق مردی فریبنده و وفادار به نام اشلی است که حتی در دوران جنگ هم دست از عشق او نمیکشد. در این میان رت باتلر که مردی جذاب و بیپروا و ثروتمند است، نقش پررنگی از ابتدا تا انتهای داستان ایفا میکند. تکتک شخصیتهای داستان مستقل از یکدیگر شخصیتی متفاوت دارند که در ذهن خواننده ماندگار میشوند. تاریخ، جنگ، خوشگذرانی، سختی، تلخی، عشق و تصویرسازی و شخصیتپردازی دقیق از ویژگیهای این شاهکار هستند.
ویوین لی بازیگر نقش اسکارلت در فیلم بربادرفته از میان 1400 داوطلب برای ایفای نقش انتخاب شد. او میگوید: «کتاب بربادرفته را خواندم و آرزو کردم نقش اسکارلت را خودم ایفا کنم. آن موقع در لندن مشغول بازی در یک نمایش بودم. کتاب خیلی برایم جذابیت داشت و به دوستانم میگفتم اگر یک روز به هالیوود بروم، حتما نقش اسکارلت را بازی خواهم کرد. آنها فکر میکردند عقلم را از دست دادهام و به من میخندیدند.»
واشنگتن پست درباره این اثر زیبا مینویسد: «در تمام آثار مکتوب آمریکایی بینظیر است.»
نیویورک تایمز مینویسد: «یکی از بهترین رمانهای تمام اعصار است»
پس از انتشار کتاب یادداشتی با این مضمون از مارگارت میچل منتشر شد: «اگر قرار باشد برای این رمان مضمونی انتخاب کنیم، من بقا را ترجیح میدهم. چه چیزی باعث میشود یک فرد بتواند در مقابل این فجایع دوام بیاورد و همچنان شجاع،قوی و توانا باقی بماند. در هر تغییر و تحول بزرگی عدهای میماند و عدهای دیگر ازبین میروند. آنهایی که در این نبردها سربلند بیرون میآیند در مقایسه با بقیه چه ویژگی دارند؟ از نظر من باقیماندهها یک ویژگی دارند: قوه ابتکار.
علیاکبر از کاربران سایت ایران کتاب نظر خود را اینچنین مینویسد: «بسیار رمان جذابی است. پرداختن به جنبههای سیاسی تاریخی در کنار بعد عاشقانه، این رمان را واقعا خواندنی کرده است. قدرت خانم میچل در تصویرسازی از وقایع آن زمان واقعا شگفتانگیز است. در موقعیتهای مختلف متن میتواند مثل یک فیلم سینمایی شما را تحت تاثیر قرار دهد.»
در ادامه چند پاراگراف ماندگار از این اثر را میخوانید: «اسکارلت در یک بعدازظهر آفتابی آوریل سال ۱۸۶۱ در سایهی خنک ایوان تارا، مزرعه پدریاش، با استوارت و برنت تارلتون نشسته و منظرهای بسیار دلنشین خلق کرده بود. او پیراهن جدید ململ با دوازده یارد چین و حلقههای موجدار سبز گلدار و کفشهای سبز پاشنهکوتاه مراکشی که پدرش به تازگی از آتلانتا برایش آورد را پوشیده بود. پیراهنش، کمر هفده اینچیاش را ظریف و باریک نشان میداد و بالاتنهی کاملاً تنگ پیراهن، سینههای بلوغ یافته شانزده سالگیاش را به خوبی نمایان میکرد. چینهای دامنش خیلی دور و برش پخش نبود. موهایش را صاف و مرتب داخل توری پشت سرش بسته و دستهای ظریف و سفیدش را بیحرکت روی پاهایش گذاشته بود که البته همهی اینها شخصیت واقعیاش را به خوبی نشان نمیداد. چشمهای سبز بیقرار، لجباز و سرشار از طراوت زندگیاش که با دقت تمام در چهرهای ملیح جای گرفته بود با آن رفتار برازنده، کاملاً ناهماهنگ به نظر میرسید، هرچند رفتارهایش از راهنماییهای ملایم مادر و تربیت سختگیرانه مامی نشأت میگرفت اما چشمهایش، خاص خودش بودند.»
«ما ایل کلهشق و سرسختی نیستیم. هنگامی که طوفان سهمگینی درمی گیرد، فوقالعاده انعطافپذیر میشویم؛ چون میدانیم انعطافپذیر بودن برای ما مفید است. داد و فریاد راه نینداز. لبخند بزن و با زمانه بساز»
«چقدر ناگوار است که زنی یک مرتبه در زندگی با بدترین حادثهی عمرش روبهرو شود. میدانی عیبش کجاست؟ برای اینکه اگر با یک چنین پیشآمدی برخورد کرد آنوقت روحیهاش عوض میشود و دیگر برای هیچچیز ارزشی قائل نیست – خیلی تاسف دارد که زنی به آن مرحله برسد .
«فردا… بهتر است راجع به این موضوع فردا فکر کنم! فردا همیشه برای فکر کردن بهتر است.»
مارگارت مانرلین میچل مارش در 8 نوامبر سال 1900 در آتلانیا ایالت جورجیا چشم به جهان گشود. مارگارت میچل در رشته پزشکی مشغول به تحصیل بود که مادرش را از دست داد، و بعد از آن رشته پزشکی را رها و به روزنامهنگاری مشغول شد. او علاوه بر جایزه ادبی پولیتزر برای کتاب بربادرفته موفق به دریافت جایزه کتاب ملی در سال 1936 شد. در بعدازظهر16 اوت سال 1949 وقتی میچل به همراه همسرش برای دیدن یک فیلم به سینما میرفت یک ماشین به او زد و بعد از چند روز بر اثر شدت جراحات وارده از دنیا رفت.