کتاب «خواهران شنل» نوشتهی جودیث لیتل را آسیه فرودی به فارسی برگردانده و انتشارات کوله پشتی آن را منتشر کرده است. جودیث لیتل در کتاب «خواهران شنل» ما را با زوایای تازهای در خانواده شنل و دنیای مُد آشنا میکند. این کتاب برای دوستداران زندگینامه و دوستداران دنیای مُد مناسب است.
جودیث لیتل در کتابش به زندگی گابریل، آنتوانت و جولیابرت یعنی خواهران شنل که در دنیای مُد از معروفترین افراد هستند، پرداخته است و ما را با زندگی و رموز موفقیت آنان آشنا میکند. در این کتاب، بسیاری از شایعات بیاساس دربارهی این سه خواهر رد شده است و از طرفی بسیاری از نکتهها در خصوص آنان بیان شده که هیچ گاه دربارهی آنها حرفی در میان نبوده است و این موجب میشود که خوانندگان با خواهران شنل چنانکه زیستند آشنایی یابد.
آنچه در کتاب جودیث لیتل اهمیت زیادی دارد و درخور توجه است این است که او تلاش کرده تا کتابش بر اساس مستندات و شواهد تنظیم شود، نه روایتی خیالپردازانه.
سوزان میسنر دربارهی این کتاب مینویسد: «داستانی تکاندهنده درمورد رسیدن به همهی اهداف و آرزوها در اوج نیستی و نابودی. البته با نگاهی دقیقتر و ژرفتر باید گفت داستان خواهران شنل بازگوکنندهی نیاز لایتناهی و بیرحمانهی بشر به وابستگیها، اهداف و عشق، بهرغم تمامی عجایب جهان است که میتوانید این نتیجه را از آخرین صفحات داستان کسب کنید.»
«وقتی هوا گرم میشد، تمام قایقها و کرجیهای گرانقیمتشان بهترتیب در کنار اسکله پهلو میگرفتند و جمعیتی از آدمهای مشکوک و غیرقابلاعتمادی که من همیشه از آنها اجتناب میکردم به این قایقها سرازیر میشدند. هفتتیرِ مردها بر کمرهایشان یا پول کارخانهدارها در جیبهایشان در میان جمعیت برق میزد. من و اسکار تقریباً هر شب تا صبح بیرون خانه بودیم. کار دیگری از دستمان برنمیآمد. غیر از آن باید در خانه میماندیم و همراه با پدرومادر اسکار به رادیو گوش میکردیم، درحالیکه مادر او همیشه مرا نادیده میگرفت و پدرش با اخم به من خیره میشد. ما بزرگ شده بودیم. اسکار پیش از این در نیروی هوایی سلطنتی خدمت کرده بود، من هم خانمی شاغل بودم. اسکار بیچاره که نصف روز را باید در خدمت پدرش میبود و تمام مدت میکوشید او را راضی و خشنود نگه دارد، نیمۀ دیگر روز هم باید تلاش میکرد من را آرام کند. خسته بود. چهرۀ جذابش زیر فشار این مسئولیتها سخت و فرسوده شده بود. مدام تکرار میکرد که شرایط تغییر خواهد کرد و میتوانستم فشار خستگی را در چشمان مخملیاش حس کنم. هر روز تا ظهر میخوابیدم، همان عادت بدی که نمیگذاشت نزد مادر اسکار عزیز باشم. فقط به امید رفتن به مسافرخانهها و فروشگاهها بود که از تخت بیرون میآم.»