کتاب «رها کردن گربه» (Drop the cat)، نوشتهی «هاروکی موراکامی» است. سامره عباسی این کتاب را ترجمه و «نشر چلچله» این کتاب را منتشر کردهاست. کتاب از سه داستان کوتاه از زندگی خود نویسنده، هاروکی موراکامی، تشکیل میشود. این سه داستان «رها کردن گربه»، «با بیتلها» و «اعترافات یک میمون شیناگاوا» هستند.
کتاب «رها کردن گربه» (Drop the cat)، نوشتهی «هاروکی موراکامی» است. سامره عباسی این کتاب را ترجمه و «نشر چلچله» این کتاب را منتشر کردهاست.
کتاب از سه داستان کوتاه از زندگی خود نویسنده، هاروکی موراکامی، تشکیل میشود. این سه داستان «رها کردن گربه»، «با بیتلها» و «اعترافات یک میمون شیناگاوا» هستند. داستانهایی از زندگی آدمهای معمولی با زندگیهای معمولی. البته وقتی میگوییم معمولی اصلا منظورمان زندگی کسلکننده و تکراری نیست. موراکامی این موضوع را در کتاب به¬خوبی نشان میدهد.
نظر خوانندگان در سراسر دنیا درباره کتاب «رها کردن گربه» چیست؟
در ادامه نظر بعضی از خوانندگان که در گودریدز دیدگاه خود را ثبت کردهاند با هم میخوانیم. خوانندهای با اشاره به اینکه کتاب برای او الهام بخش بوده است، مینویسد: «کتابهایی هستند که به دیدن ما میآیند، تا حدودی شبیه افرادی که به طور اتفاقی با هم آشنا میشوند اما متوجه میشویم که آن اتفاق پیامی برای ما داشته است. کتاب رها کردن گربه هم برای من چنین بود. در این داستانِ زندگینامهای، موراکامی با درد از دست دادن پدرش روبهرو میشود. درد، رنج و تنهاییای که آن با دست و پنجه نرم میکند.» خوانندهای دیگر با اشاره به اینکه معمولی بودن هم آنقدرها بد نیست، مینویسد: «این داستان زیبا، دربارهی زندگی پدر نویسنده و گذشته خود نویسنده است. همه چیز با یک اپیزود «بیاهمیت» شروع میشود: موراکامی و پدر میروند تا گربه¬ی بالغ خود را رها کنند، اما گربه در خانه منتظر آنهاست. نویسنده از این اپیزودهای کوچک برای روایت داستان خود استفاده میکند و در پایان استدلال میکند که او یک فرد معمولی است، با یک پدر معمولی. من متوجه شدم که حتی سادهترین و پیشپاافتادهترین اتفاقات نیز نقش مهمی در زندگی روزمره دارند. چیزی که زندگی ما را خارقالعاده میکند، رویدادی خاص نیست، بلکه مجموعهای از اتفاقات کوچک روزانه است.»
جملاتی از کتاب که شاید انگیزه خواندن باشند
در بخشی از کتاب دربارهی گربهای که در دوکیلومتری خانه رها شده بود و زودتر از پدر و پسر قصه ما به خانه برگشته بود، میخوانیم: «همیشه در خانهمان گربه داشتیم و آنها را بسیار دوست داشتیم. من خواهر و برادری نداشتم و همین طور که بزرگ میشدم، بهترین دوستانم گربهها و کتابها بودند. دوست داشتم با گربهام روی ایوان بنشینم و آفتاب بگیرم. لابد میپرسید پس چرا مجبور بودیم آن گربه را به ساحل ببریم و رهایش کنیم؟ یا چرا من اعتراضی نکردم؟ این سؤالها و سؤالهای دیگری مثل اینکه چطور آن گربه زودتر از ما به خانه رسیده بود، هنوز بیپاسخ مانده است.» در بخشی دیگر از کتاب میخوانیم: «پدربزرگم صاحب شش پسر بود و دختری نداشت. مرد سالم و قوی بنیهای بود اما متاسفانه در هفتادسالگی در ساعت ۸:۵۰ دقیقهی صبح ۲۵ آگوست ۱۹۵۸ در اثر برخورد با قطاری جانش را از دست داد که از خط آهن کیشن عبور میکرد؛ همان خط آهنی که کیوتو (میساساگی) و اتسو را به هم متصل میکند. این خطآهن بدون نگهبان، از یاداماچو، کیتاهانایاما، یاماشینا و هیگاشیاماکو عبور میکند. در آن روز خاص، طوفان سهمگینی در منطقهی کینکی برخاسته بود. باران شدیدی میباریده و احتمالا پدربزرگم که چتری هم به همراه داشته، نتوانسته بود قطار را ببیند که از خط سیری منحنی به سویش میآمده. از آنجا که شنواییاش هم ضعیف بود، قطعا صدای آمدن قطار را هم نشنیده بوده است.»