داستان مفتش اعظم نوشتۀ فیودور داستایفسکی، فقط در آلمان بیش از شصت بار به طور مستقل منتشر شده است و داستایفسکی خود گفته که این متن در تمام عمرش ذهن او را به خود مشغول کرده بود و در جای دیگر نیز میگوید مفتش اعظم نقطۀ اوج آثار ادبیاش است.
این داستان پنجمین فصل از کتاب پنجمِ رمان برادران کارامازوف است که به طور مستقل منتشر شده و واسیلی روزانوف، نویسنده و فیلسوف روسی، آن را «افسانه» نامید.
ایوان کارامازوف و برادرش، آلیوشا، در رستورانی با یکدیگر ملاقات میکنند. آلیوشا، برادر کوچکتر، کشیش جوانی است که اعتقادات مذهبی عمیقی دارد؛ درحالیکه ایوان یک آتهئیست روشنفکر است. ایوان یک پوئم (poem) گفته، در واقع آن را در ذهن دارد و هنوز ننوشته و میخواهد این پوئم را برای برادرش بیان کند. داستان پوئم در شهر سویل اسپانیا در قرن شانزدهم، در دهشتناکترین دوران تفتیش عقاید، میگذرد. عیسی مسیح بازگشته و دوباره دستگیر میشود. میخواهند او را اعدام کنند و این بار بدین شکل که او را بسوزانند. مفتش اعظم که پیرمردی نودساله است، به سیاهچالی میرود که عیسی در آنجا زندانی شده است و در برابرش سخن میگوید. او به عیسی مسیح میگوید که نباید مزاحمشان شود و نباید نظمی را که کلیسای رومی ـ کاتولیک برقرار کرده، بر هم زند. عیسی مسیح میخواهد انسان را آزاد کند؛ اما مفتش بر این عقیده است که انسان ذاتاً نمیتواند آزاد باشد. مفتش اعظم در واقع داستان رویارویی عیسی مسیح و مفتش اعظم است. آن دو در زندان با هم روبهرو میشوند. عیسی مسیح در سکوت به سخنان مفتش گوش میدهد و در آخر بوسهای بر لبان او میزند.
بسیاری از نویسندگان معروف مفتش اعظم را نقد، بررسی و تفسیر کردهاند؛ از جمله آلبر کامو، آندره ژید، هرمان هسه، زیگموند فروید، گئورگ لوکاچ و دیگران. این داستان در واقع تصویری از مسیح است. این داستان نهتنها یکی از اولین و مهمترین آثار و متون ادبیات روسی است، بلکه یکی از بهترین آثار جهان به شمار میآید. سرآغاز و اساس داستان، بشارت بازگشت عیسی مسیح در انجیلِ عهد جدید است. داستایفسکی صحنۀ بازگشت کوتاهمدت و موقتی ـ اما نه نهایی ـ و تخیلی عیسی مسیح را در آغاز عصر جدید به تصویر میکشد.
نظر خوانندگان سایت آمازون:
ـ من این کتاب کوچک را دوست دارم زیرا به اصل مطلب میرسد. انسان آزادی میخواهد، یا آن چیزی که فکر میکند آزادی است. اما او نمیتواند با آن کاری انجام دهد. شاید هم به این دلیل که نمیداند با مسیح چه کند. داستایفسکی خیلی مختصر نشان داد که آزادی بدون قانون وجود ندارد. ما امروز این را به طرق مختلف میبینیم.
ـ داستایفسکی در چند صفحه ناراحتی دین را آشکار میکند. این کتاب با تمرکز بر مونولوگ یک حاکم نشان میدهد که قدرتها چقدر از مردم آزاد میترسند.
ـ داستان کوتاه فوقالعادۀ بخشی از رمان برادران کارامازوف. از خواندنش لذت بردم.
ـ داستان قابل تأملی است. آن را به دوستانم پیشنهاد کردم.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«همه خوشبخت خواهند گشت، همۀ این مخلوقات میلیونی به استثنای صد هزار نفری که بر این مخلوقات میلیونی فرمانروایی میکنند. زیرا تنها ما، مایی که این راز را حفظ میکنیم، تنها ما بدبخت و تیرهروز خواهیم شد. هزاران میلیون انسانهای خوشبختی که رفتاری کودکانه دارند، وجود خواهند داشت و صد هزار شهیدی که لعنتِ معرفتِ نیکی و بدی را به گردن گرفتهاند. آنها بیسروصدا جان خواهند داد و بیسروصدا به نام تو خاموش خواهند شد، و در آن سوی گور چیزی جز مرگ نخواهند یافت. اما ما این راز را حفظ خواهیم کرد و آنها را بهخاطر خوشبختیشان، با پاداشِ ابدی در آسمان وسوسه خواهیم نمود. زیرا حتی اگر در آن دنیا چیزی هم باشد، مسلماً برای کسانی نظیر آنها نخواهد بود.»
فیودور داستایفسکی (1881ـ1821) را یکی از روانشناسان برجستۀ ادبیات معرفی میکنند. او اولین رمان خود را با نام مردم فقیر در 1845 به پایان رساند و دوستش دیمیتری گریگوروویچ که در آن زمان با او در آپارتمان مشترک زندگی میکرد، نوشتۀ او را نزد شاعر، نیکلای نکراسوف برد.
نکراسوف نوشتۀ داستایفسکی را به ویساریون بلینسکی نشان داد و بلینسکی آن را اولین «رمان اجتماعی» روسیه توصیف کرد. این نوشتۀ داستایفسکی در 15 ژانویه 1846 در سالنامۀ مجموعۀ سنت پترزبورگ منتشر شد و به موفقیتی تجاری بدل گشت. از آن پس زندگی داستایفسکی تغییر کرد و او به طور جدی به نوشتن پرداخت.
داستایفسکی در طی زندگیاش آثار بیشماری خلق کرده که از جملۀ آنها میتوان به «بیچارگان»، «نیه توچکا»، «قمارباز»، «جوان خام»، «شوهر حسود» و «شبهای روشن» اشاره کرد.