کتاب «کلاین و واگنر» اثری از نویسنده مشهور، هرمان هسه است که برای اولین بار در سال 1919 منتشر شد و مورد توجه بسیار قرار گرفت. این کتاب در ایران نیز به همت انتشارات ماهی و با ترجمه علیاصغر حداد چاپ و روانه بازار شد.
کتاب کلاین و واگنر از دو داستان با نامهای «کلاین و واگنر» و «سیدارتا» و مجموعه یادداشتهایی از سفر هرمان هسه به کوههای آلپ با نام «گشتوگذار» تشکیل شده است. داستان کلاین و واگنر داستان مردی به نام فریدریش کلاین است که کارمندی معمولی و خانوادهدار است ولی به یکباره اتفاقاتی در زندگیاش رخ میدهد که زندگی او را دستخوش تغییرات بزرگی میکند و در نهایت او مجبور به فرار میشود.
داستان بعدی این کتاب «سیدارتا» است که به زندگی بودا میپردازد و با وقایعی تخیلی که از ذهن نویسنده نشات گرفته، درآمیخته است. در انتهای این کتاب هرمان هسه با توصیفاتی زیبا و ملموس از سفری مینویسد که خیلی والاتر از یک سفر زمینی ساده است و در واقع یک سفر به درون خویشتن است و او را به خودشناسی میرساند.
سهیلا در مورد این کتاب این¬گونه مینویسد: «هرمان هسه در این کتاب موفق میشود داستانی از فلسفه، عشق و تنهایی را با هم تلفیق کند که به بهترین شکل ممکن کاملا فریبنده و احساسی است. علاوهبر این با سبکی که فقط او میتواند از آن استفاده کند، شما را عاشق نه¬تنها شخصیتهایی که خلق کرده است، بلکه دنیایی را که در اطراف آنها ایجاد کرده است، میکند.»
توماس نیز در مورد تجربهی مطالعهی این کتاب میگوید: «در شروع داستان حس کردم که با داستانی متوسط و معمولی طرف هستم، ولی هرچه به پایان آن نزدیک شدم، دانستم که نویسنده هر خط را با افکار عمیقتر و عمیقتر مینویسد و خواننده را کاملا درگیر داستان و شخصیتپردازیهایش میکند. من با خواندن این داستان به یک روشنگری در خود رسیدم که باعث لذتی عمیق در وجودم شد.»
در پاراگرافی از کتاب، توصیفی زیبا در مورد راه موفقیت بندبازها را میخوانیم: «دوباره لحظهای احساس خوشبختی کرد، احساس آرامش و اطمینانخاطر، حسی بسیار مطبوع و دلپذیر برای کسی که با ترس و وحشت آشناست. جلمهای از دوران کودکی خود به یاد آورد. آنها، شاگردان مدرسه، با هم در اینباره گفتوگو میکردند که بندبازها با چه شیوهای موفق میشوند کاملا مطمئن و بیدغدغه روی طناب راه بروند. بعد یکی گفته بود: اگر کف اتاق هم با گچ خط بکشی، راه رفتن دقیق روی آن همان اندازه سخت است که روی طناب نازک. اما بهراحتی از عهدهی کار برمیآیی، چون خطری تهدیدت نمیکند. اگر به خودت تلقین کنی که با همان خط گچی طرف هستی و هوای دور و بر هم همان کف اتاق است، میتوانی روی هر طنابی با اطمینان راه بروی.»
پاراگرافی از کتاب که گفتوگوی درونی سیدارتا در مورد خودش است را در ادامه میخوانیم: «سیدارتا اندیشهکنان آهستهتر رفت و از خود پرسید: راستی آن چیست که میخواستی از درس و از آموزگاران بیاموزی؟ آن چیست که آنانی که این همه به تو آموختند، نتوانستند به تو بیاموزند؟ و با خود گفت: آن چیز، من بود که میخواستم معنا و مفهومش را بیاموزم. آن چیز، من بود که میخواستم از آن رها شوم، بر آن غلبه کنم. اما نتوانستم بر آن غلبه کنم، فقط توانستم فریبش دهم، فقط توانستم از آن بگریزم، خود را از آن پنهان کنم. راستی که در این جهان هیچچیز به اندازه این من، اندیشهام را به خود نکشیده است: این معما که من زندهام، یکی هستم، جدا و متمایز از همهی دیگران، این معما که من سیدارتا هستم! راستی که در این جهان، شناختم از خود، از سیدارتا، کمتر از هر پدیدهی دیگریست.»
و در پاراگرافی دیگر از کتاب قسمتی از توصیف هرمان هسه در مورد دامنهی جنوبی آلپ را میخوانیم: «هر بار که به این ناحیهی پربرکت در دامنهی جنوبی آلپ میرسم، احساس میکنم از تبعید برگشتهام، احساس میکنم دوباره در سمت درست کوه به سر میبرم. اینجا خورشید مهربانتر میتابد و کوهها سرخترند، اینجا شاهبلوط میروید و تاک، بادام و انجیر، اینجا آدمها خوبند، مودب و مهربان، گرچه بیچیز. و هرآن¬چه میسازند، چنان خوب، چنان به¬قاعده و چشمنواز مینماید که میپنداری به حکم طبیعت اینگونه رشد کرده است.»
هرمان هسه در سال 1877 در خانوادهای کاملا مذهبی و پروتستان در آلمان چشم به جهان گشود. او با توجه به این¬که تمام خانوادهاش از مبلغان پروتستان بودند، در مدرسهای مذهبی درس خواندن را آغاز کرد. او در سال 1892 به ناگاه مدرسه را رها و اعتقاداتش در مورد دین و مذهب کاملا تغییر کرد.
هرمان هسه بعدها به نویسندگی روی آورد و اتفاقا تبدیل به یکی از محبوبترین و مشهورترین نویسندگان زمان خودش شد که در سال 1946 نیز توانست جایزه ادبی نوبل را از آن خود کند. از کتابهای دیگر او میتوان به «در ستایش سالخوردگی»، «دمیان» و «سلوک به سوی صبح» اشاره کرد. هسه در سال 1916 با توجه به بیماری همسرش که مبتلا به شیزوفرنی بود دچار افسردگی عمیقی شد و سرانجام در سال1962 دار فانی را وداع گفت.