کتاب «بافته موی مادربزرگ» با نام لاتین My Grandmothers Braid به قلم آلینا برونسکی برای اولین بار در سال ۲۰۱۹ به چاپ رسید. این کتاب در ایران نیز با ترجمهی مهشید میرمعزی و با همت نشر ثالث در ۲۰۴ صفحه منتشر شد. کتاب «بافته موی مادربزرگ» داستانی در قالب طنز سیاه است که نویسنده توانسته بهخوبی و با مهارت ویژهای این طنز را به احساسات انسانی وصل کند و احساسات مخاطب را کاملا برانگیخته کند.
این اثر، داستان مادربزرگی است که با خانوادهاش از روسیه به آلمان مهاجرت کرده و پناهنده شده است. علیرغم اینکه این مهاجرت با اصرار او انجام شده است و خانوادهاش هیچ نقشی در آن نداشتهاند ولی بعد از این اتفاق، او اصلا حسوحال خوبی ندارد، زیرا دوست ندارد زبان آلمانی یاد بگیرد و خودش را با شرایطی که در آن قرار گرفته وفق بدهد.
در ابتدا شاید فکر کنید که این مادربزرگ شخصیتی فوقالعاده نژادپرست، سنگدل، بیادب و سختگیر است، اما در ادامه متوجه خواهید شد که واقعا اینگونه نیست و به دلایلی خاص، این صفتها در وجود او نهادینه شده است. همچنین این داستان از زبان کودکی ششساله روایت میشود و زبانی ساده و شیرین دارد که مخاطب را کاملا جذب میکند.
ستاره در مورد تجربهی مطالعهی این کتاب میگوید: «این کتاب، داستانی ساده، گیرا، شیرین و طنز دارد. کلمات و جملات این کتاب آنچنان زیبا و حرفهای در کنار هم ردیف شدهاند که بهخوبی تصویر هرلحظه از داستان را در ذهن شما میسازند. این کتاب پر از تعلقی دلچسب است. شخصیتهای کتاب خیلی آرام شما را دنبال خود میکشانند و این آشنایی همراه با تجربهی لذتی ناب است و این حس لذتبخش، شما را تا انتهای داستان تنها نمیگذارد.»
توماس نیز در مورد این کتاب اینگونه میگوید: «کتاب از زبان پسری روایت میشود که بیانش خیلی طنزگونه است و داستان را به شیرینی بیانش جلو میبرد. کمکم بُعد دیگری به کتاب اضافه میشود که احساسات را درگیر میکند. درکل اگر بخواهم بگویم این کتاب ترکیبی از شادی و غم است و بعد از اتمام کتاب، همچنان این حس با شما خواهد ماند»
پاراگرافی از کتاب که به یکی از دلایل مهاجرت از زبان مادربزرگ اشاره میکند را در ادامه میخوانیم: «اولین کار مادربزرگ در آلمان این بود که مرا نزد دکتر ببرد. در راه برایم توضیح داد که در اصل، دلیل واقعی مهاجرت ما این بوده است که بالاخره مداوای مرا به پزشکی معتبر بسپارد. دکتری که شاید به من و البته بیشتر به خودش امیدواری بدهد که میتوانم بیشتر عمر کنم. اگرچه امید به این معنا بود که چند دهه باز باری بر دوشش خواهم بود.
دفترچهی حاوی مدارک پزشکی مرا همراه داشت که بیشتر شبیه دستنوشتهی اثر کلاسیک تازهیافتهای بود که از مدتها پیش در جستوجویش بودهاند. دفترچه پر بود از تشخیصهای پزشکی. نتایج آزمایشهای خون و ادرار را به آن چسبانده بود و همچنین یادداشتهای ناخوانای پزشکان متخصص مختلف که مادربزرگ به سراغشان رفته بود، با تشخیصهای متناقض آنها، ضمیمهاش بود. گاهی یادداشتها و نسخهها از دفترچه بر زمین میریختند که البته مادربزرگ بلافاصله جمعشان میکرد و در میان صفحههای دفترچه میچپاند.»
یکی از پاراگرافهای کتاب که هم پشت جلد کتاب آمده و هم در فضای مجازی به دفعات زیادی منتشر شده را میخوانیم:
«لحظهای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بدجنسی هم بود. تا آن زمان فکر میکردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم. حدس میزدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بیاهمیتتر مثلاً وقتی سر شام خردهنان از دست پدربزرگ میریخت، تهدید میکرد که او را میکُشد.
شش ساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُهطبقهای که قبل از مهاجرت در آن زندگی میکردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دستکم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاههای من به موج دامنها و دماسبی آنها میشد، دستش را جلوی چشمهایم میگرفت و میگفت: چشمهات درنیاد! هیچوقت یکی از اینها نصیبت نمیشه.»
پاراگرافی دیگر از کتاب که توصیفی از محلی است که بعد از مهاجرت در آنجا ساکن بودند: «خوابگاه ما قبلا هتل بود. نمایی پوستهپوسته داشت و تابلوی «به سوی آفتاب» هنوز در ورودیاش جلوهگر بود. اکثر ساکنان خوابگاه، جمعهشبها به کنیسه میرفتند و بعد از مراسم دعا، غذای مجانی و مفصلی سرو میشد. مادربزرگ هر جمعه شلوار آبی مرا اتو میکرد و ناخنهایم را میگرفت که نکند موجب خجالتش شوم. از بچههایی که واقعا یهودی بودند میترسید.
مادربزرگ با وجود اینکه هیچ دوست نداشت، اما هرگز به ذهنش هم نمیرسید که در مراسم شبات شرکت نکند. با آراستن خود، اگرچه با اکراه، به این روز احترام میگذاشت.»
برونسکی در سال 1978 در یکاترینبورگ که یک شهر صنعتی در دامنه کوههای اورال در مرکز روسیه است، متولد شد و دوران کودکی خود را در ماربورگ و دارمشتات گذراند. پدرش یهودیتبار بود و اوایل ۱۹۹۰ میلادی همراه با خانوادهاش به عنوان پناهندهی مشروط به آلمان مهاجرت کرد. برونسکی پس از ترک تحصیل در رشتهی پزشکی ، به عنوان کپیرایتر تبلیغاتی و ویراستار روزنامه کار میکرد.
اولین رمان او با نام «پارک خردهشیشه» در سال ۲۰۰۹ نامزد جایزهی ادبی نوجوانان و همچنین جایزهی ادبی اسپکته شد. از کتابهای دیگر او میتوان به «تندترین غذای تاتارها»، «مرا به سادگی ابرقهرمان بخوان» و «آخرین عشق بابا دونیا» اشاره کرد که همگی در سالهای مختلف جزو نامزدهای جایزهی کتاب سال آلمان شدهاند.