خلاصه کتاب تونل
آنچه باید درباره کتاب «تونل» بدانید
کتاب «تونل» اثر ارنستو ساباتو است که برای اولین بار در سال ۱۹۴۸ به زبان اسپانیایی و توسط انتشارات ادیتوریال سور منتشر شد. این کتاب، اولین اثر ساباتو بود که به وسیلهی آن توانست نام خودش را در بین بزرگترین نویسندگان ادبی قرن بیستم جای دهد و به اصطلاح ره صدساله را در یک شب طی کند و جوایزی مثل جایزهی ادبی سروانتس و جایزه ادبی مدیسی را از آن خود کند.
کتاب «تونل» روایت و داستان یک نقاش به نام خوانپابلوکاستل و سرگشتگیهایش نسبت به یک زن است. ساباتو در این کتاب از مردی سخن میگوید که به دنبال یک عشق حقیقی است و استادانه شبیه به یک روانشناس، دنیای درون و بیرون او را برای مخاطب توصیف میکند. در این داستان، احساسات حرف اول را میزند و شخصیتهای داستان به عقل و منطقشان اجازه نمیدهند که وارد حیطه احساساتشان بشود. شروع کتاب با اعترافی جسورانه، رک و صریح از جانب خوانپابلوکاستل است که اعتراف به قتل زنی به نام ماریا ایربیارنه میکند که بسیار تکاندهنده است. اولین ارتباط نقاش و زن، مربوط به زمانی است که ماریا به دیدن یکی از نمایشگاههای کاستل میرود و در آنجا به موضوع خاصی توجه نشان میدهد که همین توجه و احساس باعث میشود عشق این دو آغاز شود.
این کتاب پرفروش به بیستوهشت زبان ترجمه شده است و نویسندگان بزرگی همچون توماس مان، آلبر کامو و گراهام گرین، آن را ستایش کردهاند. در ایران نیز این اثر توسط انتشارات نیلوفر و با ترجمه روان و شیوای مصطفی مفیدی چاپ و عرضه شد.
افراد معروف و انتشاراتیها چه نظری دربارهی «تونل» دارند؟
مجله معروف آمازون در مورد این کتاب نوشته است: «این کتاب، یک رمان روانشناسانهی فراموشنشدنی دربارهی عشق وسواسگونه است.»
مجله نیویورک این کتاب را با این جمله توصیف میکند: «این کتاب یک اثر فوقالعاده و یک اثر کلاسیک اگزیستانسیالیستی است.»
نظر خوانندگان در سراسر دنیا درباره کتاب «تونل» چیست؟
علیرضا در مورد این کتاب میگوید: «اینکه ساباتو در صفحه اول کتاب دست خودش را رو میکند و با برانگیختن حس کنجکاوی خواننده، او را تا خط آخر با داستانش همراه میکند؛ قطعا سلیقه ناب نویسنده بود. عشق برای همهی ما مفهوم متقابل تنهایی است، اما ساباتو چهرهی متفاوت و واقعی از انزوا و تنهایی را در این داستان نشان میدهد. تونلی که با وجود دریچههایی از نور، همچنان قرار نیست راهی به بیرون داشته باشد. کتاب روایت بسیار روان و گیرایی دارد و خواندن آن را به تمام کتابخوانها توصیه میکنم.»
گلوریا از دانمارک هم نظرش را در مورد کتاب اینگونه بیان میکند: «این کتاب داستانی را روایت میکند که مبدا و مقصد پیچیدهای ندارد، یک قتل و روایت رسیدن به این قتل است، اما با ظرافت و زیبایی، تمام پیچیدگیها، دوقطبیگریها و حرص انسان را به تصویر میکشد. تمام داستان پیرامون کشمکشهای فکری یک نقاش است که تشنه توجه و نگاهیست که خودش آرزوی آن را دارد و وقتی این نگاه را پیدا نمیکند، وارد قصه و سرنوشتی میشود که انتهایش قتل است.»
جملاتی از کتاب که شاید انگیزه خواندن باشند
بخشی از کتاب را که نظر نقاش در مورد رمانهای روسی است، در ادامه میخوانیم: «من هیچوقت نتوانستهام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالتآورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافهکننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یکدفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیدهاید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است.»
پاراگرافی از کتاب که مورد توجه بسیاری از خوانندگان و مخاطبان کتاب قرار گرفته است: «بعضی وقتها احساس میکنم که هیچچیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم، بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند. واقعا اینطور بود؟ همانطور که نشسته بودم درباره مساله بیمفهوم بودن همهچیز تعمق میکردم. آیا زندگی ما چیزی جز یک سلسه زوزههای بیمعنی در بیابانی از ستارگان بیاعتنا نبود؟»
توصیفی زیبا از احساسات را در پاراگراف زیر میخوانیم: «شب ناآرامی را گذراندم. نه میتوانستم طراحی کنم، نه نقاشی کنم. هرچند بارها سعی کردم چیزی را شروع کنم. برای قدم زدن از خانه بیرون رفتم. و ناگاه خودم را در خیابان کوریینتس یافتم. اتفاق بسیار عجیبی افتاد: جهان را با چشمانی رأفتآمیز و دلسوزانه میدیدم. این گفتهام را یادم میآید که میخواهم در نقل این داستان کاملا بیطرف باشم، و حالا میخواهم نخستین دلیل آن را با اعتراف به یکی از بدترین خطاهایم ابراز کنم. من همیشه با بیعلاقگی به افراد نگاه کردهام، حتی با نفرت و بیزاری؛ بهخصوص به جماعتهای مردم. همیشه از کنار دریا در تابستان، از بازیهای فوتبال، از مسابقات، و تظاهرات بدم میآمد. نسبت به تنی چند از مردان و تک و توکی زنان محبتی احساس کردهام؛ بعضی از آن زنان را ستایش کردهام (من آدم حسودی نیستم)، با بعضی دیگر احساس همدلی واقعی داشتهام. نسبت به کودکان همیشه با محبت و دلسوزی برخورد کردهام (بهخصوص وقتی با تلاش ذهنی سخت سعی کردهام فراموش کنم که یک روز آنها هم بزرگسالانی مانند دیگران میشوند). ولی به طور کلی نوع بشر همیشه به نظرم نفرتانگیز رسیده است. برایم اهمیتی ندارد که به شما بگویم که بعد از مشاهدهی ویژگی خصلتی خاص سراسر روز نمیتوانستم غذا بخورم. یا در هفته نقاشی کنم. باورکردنی نیست که تا چه حد درجهی آزمندی، حسادت، کجخلقی، ابتذال، مالاندوزی، به طور خلاصه طیف گستردهی صفاتی که شرایط رقتبار ما را تشکیل میدهد، میتواند در چهره، در طرز راه رفتن، در نگاه بازتاب یابد. فقط طبیعی به نظر میرسد که پیش از چنین برخوردی، آدم نخواهد غذا بخورد یا نقاشی کند یا حتی زندگی کند. با اینهمه میخواهم این را روشن کنم این صفت برای من افتخارآمیز نیست. میدانم که این نشانی از غرور و خودپسندی است، و نیز میدانم که آزمندی و مالاندوزی و حرص و ابتذال غالبا نقطهی خوشایندی در قلب من یافتهاند. ولی همانطور که گفتهام میخواهم این قصه را با بیطرفی کامل روایت کنم، و بر این گفتهام همچنان پابندم.»
درباره نویسنده
ارنستو ساباتو نویسنده و رماننویس برجستهی آرژانتینی است که در ۲۴ ژوئن سال ۱۹۱۱ در ایالت بوئنوس آیرس به دنیا آمد. او در ادبیات آمریکای لاتین با سه کتاب «تونل»، «قهرمانان و گورها» و «فرشتهی ظلمت» به شهرت فراوانی رسید. ساباتو علاوه بر نویسندگی به نقاشی هم علاقهی خاصی داشت و حتی در رشته فیزیک دارای مدرک دکتراست. او در سالهایی که به نوشتن میپرداخت از نویسندگانی مثل داستایوفسکی، تولستوی، کافکا و دیگر نویسندههای سبک اگزیستانسیالیست تاثیر گرفت. نهایتا ساباتو در سال ۲۰۰۷ نیز نامزد دریافت جایزهی ادبی نوبل شد که شانس دریافت آن را نداشت و در سال ۲۰۱۱ در ۹۹ سالگی درگذشت.