«زندگی من» رمانی از آنتون چخوف محصول 1896 است که روایت کتاب در یک شهر استانی در جنوب روسیه مانند زادگاه خود چخوف، تاگانروگ، اتفاق میافتد. «زندگی من» برای اولین بار در مجله ادبی نیوا منتشر شد.
داستان زندگی من که از قویترین داستانهای آنتون چخوف بهشمار میآید، مربوط به سالهایی است که پس از قتل آلکساندر دوم، دگرگونی شدیدی در وضع اجتماعی روسیه پدید آمد و فقر و تیرهروزی همهجا را فراگرفت. چخوف در این داستان که حاکی از احساس تلخ و بدبینی و البته همراه با امید به آینده است، ترسیمکنندهٔ این فقر و تیرهروزی است.
خوانندهای در گودریز نوشته است:
«فضای کتاب جوری است که انگار خیلی ساده وارد زندگی روزمره کسی بشوی و با او در مسیر همراه بمانی. میخائیل داستان زندگی بسیاری از ماست. مایی که میخواهیم خودمان فکر کنیم، انتخاب کنیم، زندگی کنیم. مایی که خستهایم از اینکه بهمان گفته شود درست چیست و باید چطوری زندگی کنیم تا پذیرفته باشیم.»
شکیبا بهرامی نیز با اشاره به نیاز شدید جامعه ما به نویسندهای همانند چخوف نوشته است:
«اگر میتوانستم برای خودم انگشتری با نوشتهای بر روی آن سفارش دهم، احتمالاً این عبارت را انتخاب میکردم: «هیچ چیز نمیگذرد». من معتقدم که هیچ چیز بدون این که اثری از خود به جای بگذارد، نمیگذرد و هر قدم کوچکی که بر میداریم، بر حال و آینده ما بسیار اثرگذار است.
مثل تمام آثارش، در این کتاب هم چخوف قصد دارد پوچی و بیهودگی زندگی مردم روسیه را نشان دهد. مردمی که در شهر زندگی میکنند، اعتقاد دارند روستاییها وحشی و بیفرهنگ هستند، اما زندگی روتین و پوچی دارند که نه برای کارآمد بودن بلکه برای حرف مردم فعالیت میکنند. چهقدر جامعه ما به یک چخوف نیاز دارد که انقدر مسخرمان کند که بهمان بر بخورد و تکانی به اعتقادات و افکار خودمان بدیم.»
در شروع فصل ۵ میخوانیم:
«ردکا آدم چندان زرنگی نبود و نمیتوانست خودش را اداره کند. همیشه کارهایی که از عهدهاش برنمیآمد قبول میکرد، و حسابش را که میرسید، اشتباه داشت؛ آنوقت از این بابت که همیشه کسر میآورد عصبانی میشد. کارهای نقاشی، شیشهبری، کاغذچسبانی اتاق و حتی لحافدوزی را قبول میکرد. به یاد دارم که برای یک سفارش کوچک، مثلاً دو سه روز دنبال لحافدوز میگشت. کارگر زبردستی هم بود که بعضی روزها ده روبل درآمد داشت، هر گاه آرزوی ارباب شدن داشت و خودش را مقاطعهکار معرفی میکرد، بیشک و شبهه پول هنگفتی به چنگ میآورد.
معمولاً اجرت را قسطی میگرفت، اما به من و کارگرهایش به حساب هر روبل هفتاد کوپک پیش میپرداخت. تا هوا خوب بود، کارهای مختلف در خارج میکردیم، اما کار اصلی ما رنگ شیروانی بود. من که عادت نکرده بودم، پاهایم بهطوری میسوخت، مثل اینکه روی اجاق داغ پا میگذاشتم. اگر پوتین نمدی هم میپوشیدم، بیشتر بیتاب و تحمل میشدم. این برای اوایل کار بود، اما رفتهرفته عادت کردم و کار درست شد. من در آن ایام بین کسانی میزیستم که کار دستی ایشان اجباری بود و مانند اسب عصاری جان میکندند، بهنحوری که نه تنها بیشتر آنها به مفهوم اخلاق کار و زحمت واقف نبودند بلکه اصلاً با این اصطلاح آشنایی نداشتند. من هم خود را در میان آنها مثل حیوان بارکش میدیدم، ولی بیش از پیش برای کارم احساس اجبار و احتیاج میکردم. این خود باعث شده بود که زندگی برایم آسانتر شود و از تردید و سردرگمی بیرون بیایم.»
در فصل نهم نیز میخوانیم:
«دیگر زیاد همدیگر را میدیدیم، روز میشد دوبار ملاقات میکردیم. هر روز عصر به قبرستان میآمد و منتظر من میشد. خود را به خواندن سنگنوشتهها و صلیبها مشغول میکرد. گاهی توی کلیسا میآمد، پهلوی من میایستاد و کار کردن مرا تماشا میکرد. سکوت آنجا، کار سادهٔ نقاشان و اکلیلکاران، نازکسازی ردکا و کار معمولی من که با سایر کارگرها هیچ تفاوتی نداشت و حتی پوشاک من که مانند همه پیراهن آستیندار و نیمچکمه داشتم و «تو» گفتن کارگرها به من، همه برای او تازگی داشت و در او تأثیر میکرد. یکبار پیش روی او کارگری که کبوتر بالای محراب را رنگ میزد بهسر من فریاد کشید:
- میسائیل، سفیداب را بده من.
من سفیداب را به او دادم. موقعی که لغزانلغزان از چوب به سمت پایین میآمدم، دیدم که او چشمانش مالامال اشک شده و لخند میزند.
به من گفت: «چه جوان خوبی هستی!»
از ایام کودکی یادبودی دارم: طوطی یکی از اعیانهای شهر ما از قفس گریخته بود. حیوان یک ماهی در شهر پرواز میکرد، با تنبلی خودش را از این باغ به آن باغ میرساند و تنها، بیلانه و آشیان بهسر میبرد. ماریا ویکتورونا هم او را پیدا کرده بود.
خندهکنان گفت:
ـ از او خوشت آمد؟ خوشگل هست یا نه؟
روز نوئل هم ناهار منزل ماریا ویکتورونا بودیم، تقریباً بعد از آن هر روز عید به آنجا سر میزدیم، کسی به دیدن او نمیآمد؛ حق داشت که میرفت در شهر با کسی غیر از ما آشنایی ندارد. قسمت عمده وقت را به بحث میگذراندیم. گاهی بلاگوو کتابی همراه میآورد و بلند بلند مشغول خواندن میشد. درواقع مردی به این مطلعی ندیده بودم. نمیتوانم بگویم که زیاد معلومات داشت، ولی هرچه میدانست با دیگران به میان میگذاشت. وقتی راجع به یک موضوع طبی صحبت میکرد، به هیچیک از پزشکان شهر شباهت نداشت و تأثیر تازه و خاصی در شخص داشت. به عقیده من اگر میخواست میتوانست شخص دانشمندی شود. تا آنوقت او نخستین کسی بود که مرا تحت تأثیر خودش قرار داده بود.»
آنتون چخوف (۱۸۶۰–۱۹۰۴) نمایشنامهنویس، داستاننویس و پزشک روسی بود. او را یکی از بزرگترین داستاننویسان تاریخ ادبیات جهان میدانند. آثار چخوف بهخاطر بینش عمیق روانشناختی، نمایش واقعگرایانه شخصیتها، و آمیزهای بینظیر از طنز و مالیخولیا شناخته میشوند.
از معروفترین نمایشنامههای او میتوان به «مرغ دریایی»، «دایی وانیا»، «سه خواهر» و «باغ آلبالو» اشاره کرد. نمایشنامههای چخوف با معرفی شکل جدیدی از درام که به جای روایتهای سنتی و مبتنی بر طرح، بر تفاوتهای ظریف رفتار انسانی متمرکز بود، انقلابی در تئاتر ایجاد کرد.
چخوف علاوه بر نمایشنامههایش، داستانهای کوتاه متعددی نوشت که بسیاری از آنها شاهکار محسوب میشوند. از جمله داستانهای کوتاه برجسته او می توان به «بانوی با سگ ملوس»، «اتاق شماره 6» و «شرطبندی» اشاره کرد که همگی به فارسی ترجمه شدهاند.
نفوذ چخوف بسیار فراتر از ادبیات است. تأثیر او بر درام مدرن و تکنیکهای داستاننویسی، ممتاز است. تاکید او بر نکات ظریف و کاوش در شرایط انسانی باعث ماندگاری آثار او شده و به طور گسترده در دورههای ادبیات در سراسر جهان مطالعه میشود.
اگر اولین باری است که از بوک لند خرید میکنید میتوانید کتاب زندگی من را با 25درصد تخفیف تهیه کنید. برای آشنایی با شیوۀ خرید آنلاین کتاب میتوانید راهنمای خرید را مطالعه کنید.
اگر به ادبیات داستانی علاقهمندید، به صفحه خرید رمان هم سری بزنید.