مردی را، نشسته بر صندلی، مبهوت و سوگوار، میبینید؛ همسرش بیجان، بر روی میزی، غرق در خوابی ابدی آرمیده است و راوی، داستان خود را، مغلق، همچون خوابی آشفته آغاز میکند.
مردی را، نشسته بر صندلی، مبهوت و سوگوار، میبینید؛ همسرش بیجان، بر روی میزی، غرق در خوابی ابدی آرمیده است و راوی، داستان خود را، مغلق، همچون خوابی آشفته آغاز میکند.
اینجا، شروع داستان "نازنین" است.
"نازنین" با یک خرق عادت آغاز میشود، با یک مقدمه. داستایوسکی عادت به نگارش مقدمه ندارد، اما در مورد "نازنین" به دو دلیل وجود چنین مقدمهای را واجب میداند. دلیل اول، تأکید او بر خیالی بودن داستان است، او داستان خود را حاصل تخیل میداند اما در عین حال برای او کاملاً واقعی هم است، حق با اوست؛ "نازنین"، ماجرای ناآشنایی نیست. آدمهای این داستان برای ما غریبه نیستند. ما نیز تمنای عشق داریم؛ سرخوردگی و سوگواری، استیصال، خشم، آشفتگی و کشمکشِ این احساسات را ما نیز تجربه کردهایم، و همین آشناپنداری، داستان را در عین خیالی بودن، آشنا میکند.
دلیل دوم، فرم داستان است؛ داستایوسکی آشفتهحالیِ راوی را دلیل روایت مبهم داستان معرفی میکند؛ فرمِ روایت این داستان شاید اولین شکل از روایت سیال ذهن باشد که داستایوسکی پیش از تمام سنتشکنان، ما را با آن آشنا میکند.
راوی، که نامی برای او انتخاب نشده -گویی او یکی از ما یا حتی خود ماست- سعی در نگارش خاطرات خود دارد، او آشفتهتر از آن است که بتواند خاطرات خود را به درستی مرور کند، اما خود را مجبور به چنین کاری میکند، زیرا معتقدست با مرور آنها، میتواند به پاسخِ این پرسش که چگونه به چنین پایان تلخی رسیده، دست پیدا کند.
او مردیست سختگیر، خودشیفته با روحی رنجور که نه تنها توانایی ابراز عشق را ندارد بلکه از دریافت آن نیز امتناع میکند.
ناملایمات روزگار، طردشدگی و تحقیر، فقر و تنهایی، همگی از او مردی با روحی رنجدیده ساختهاند؛ شغل راوی طعنهای به روحیات اوست، او یک "امانتفروش" است، کسی که مدام با حساب و کتاب سر و کار دارد و هر چیزی را با بهای آن میشناسد، حتی عشق را.
او خاطراتش را هذیانگونه مرور میکند و از ما تقاضا میکند، قضاوت و سرزنشی نداشته باشیم، اما میداند، او نیز یکی از کسانیست که "نازنین" را به ورطهی نیستی کشانده است؛ شاید به همین خاطرست که از ما تمنای بخشش را دارد، چون خود، از نثار چنین بخششی ناتوان است.
تصویر روی جلد کتاب از سیامک پورجبار، طراحیِ پرندهی مردهایست که بر روی میزی آرمیده و قطره اشکی خونین، در گوشهی چشم دارد، این سزاوارترین تصویر برای توصیف نازنینِ داستان ماست؛ گنجشککِ محصوری که نومیدانه در پیِ آغوشی بوده. او تنها با صفتی که راوی داستان به او داده، "نازنین"، معرفی میشود. دخترکی، با روحی لطیف که هیچکس جویای خواستههای او نیست، جبر روزگار چنان بار سنگینش را بر روی شانههای او انداخته که حتی راوی نیز، از قدرت او در "همچنان خندیدن"، حیران است.
این شخصیت یکی از عمیقترین شخصیتهای داستایوسکی است، دختری که شور کودکی، عصیان بلوغ و رنجوری یک زن بالغ را همزمان با یکدیگر تجربه میکند و تا به انتها همچنان مرموز و غریب باقی میماند. داستایوسکی چنین شخصیتسازیِ استادانهای را در والاترین شکل خود با یک پایانبندیِ تکاندهنده، به کمال میرساند. نظرات خوانندگان درباره کتاب «نازنین» چیست؟
جردن هیو، دانش آموختهی ادبیات روسی، در وبسایت "Museum Studies Abroad" در ستایش شخصیتسازی این رمانک میگوید: "تقلای انسان بین آزادی و رستگاری را داستایوسکی بهتر از هر کسی درک میکند، او شخصیتهایش را نه به عنوان انسانهایی به کمال رسیده، بلکه به عنوان روحهایی رنجدیده و سرکش به تصویر میکشد که برای یافتن آزادی واقعی تلاش میکنند."
خوانندگان goodreads به این داستان نمرهی ۴ از ۵ دادهاند و آن را "داستانی عمیق، همراه با شخصیتهایی پیچیده و روایتی استادانه که نویسندهی آن به خوبی میداند، جهانِ مقابلِ اخلاقیات و وجدان آسوده، چه شکل و شمایلی دارد." توصیف کردهاند.
این داستان در بین خوانندگان ایرانی خود نیز، به محبوبیت فراوانی دست پیدا کرده و به عنوان یکی از پختهترین داستانهای رمانتیک داستایوسکی، در کنار "شبهای روشن" شناخته میشود. جملاتی که شاید انگیزهی خواندن باشند
قدرت داستایوسکی در توصیف احوالات و درونیات شخصیتهای داستانهایش کمنظیر است، سوگورایها و شِکوههای قهرمانانِ او با کلماتی کوبنده و ظرافتی استادانه در پی هم میآیند و تا عمق جان رسوخ میکنند.
این بخش از داستان "نازنین" را که راوی در مذمتِ روزگار میگوید را با هم میخوانیم:
"امان از طبیعت! درد اینجاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. پهلوانی روسی بود که عربده زد: روی این خاک یک آدم زنده پیدا میشود؟! من پهلوان نیستم، اما همین را میپرسم و هیچ جوابی نمیآید. میگویند خورشید همهچیز را جان دوباره میدهد. حالا ببینید خورشید را، انگار خودش هم مُرده، هر جا را نگاه کنی جز نعش نمیبینی. فقط یک مشت آدم ماندهاند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست؛ این است دنیا..." دربارهی نویسنده
فیودور داستایوسکی(۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ - ۹ فوریه ۱۸۸۱) نویسنده و روزنامهنگار روسی بود که آثار ادبی خود را با تمرکز بر چالشهای انسانگرایانه، دوراهیهای اخلاقی، معضلات سیاسی، اجتماعی، معنوی و فلسفی، خلق کرد.
داستایوسکی، از جمله سی نویسندهی محبوب و تأثیرگذار جهان تا به امروزست؛ او در آثار خود، شخصیتهایی رنجور، طردشده و عصیانزده را به ما معرفی میکند که در عین اینکه نمیتوانیم آنها را دوست داشته باشیم، عمیقاً درکشان میکنیم، داستایوسکی، ریشهی بیاخلاقیها و پلیدیها را به ما نشان میدهد، و زخمی که بیعدالتیها بر روح ما حک میکنند را با کلمات قدرتمند خود با صداقتی گزنده توصیف میکند؛ استعدادی بیرحمانه در خلق روایاتی شاعرانه اما در عین حال تلخ، یا همانطور که نیکلای میخائیلوفکسی در وصف "نازنین" میگوید: همچون توصیف شاعرانهی "احساس بلعیدن گوسفندی توسط گرگ".