«قلب ضعیف و بوبوک» نام کتابی تازه منتشر شده از «فئودور داستایفسکی» است که شامل دو داستان کوتاه از این نویسندۀ بزرگ میباشد: «قلب ضعیف» و «بوبوک». « قلب ضعیف و بوبوک» را میتوان دو داستان از دو انتهای دوران نویسندگی داستایفسکی دانست؛ زیرا که «قلب ضعیف» در سال 1848 و در دوران جوانی و خامدستی نویسنده و «بوبوک»، در 1873 و در دوران پختگی داستایفسکی و پس از خلق شاهکارهایی مانند «جنایت و مکافات»، «ابله» و «یادداشتهای زیرزمینی» به نگارش درآمده است.
«قلب ضعیف» داستانی است از دیوانگیِ یک مرد جوان که سودایی جهانی در سر دارد. این مرد جوان همیشه رویای دنیایی عاری از هرگونه غم، درد و رنجی را در ذهن میپروراند و این رویای دستنیافتنی، سرانجام کابوسی برای زندگی مشترک او با همسر زیبا و جوانش میشود. «قلب ضعیف» در کنار داستان «بیچارگان» از جمله داستانهای خوب دوران اولیه نویسندگی داستایفسکی است که تقابلی میان ترس و امید را به تصویر میکشد.
«بوبوک» گفتگوی میان چندین مرده را در گورهایشان به تصویر میکشد! در این داستان نویسندهای به نام «ایوان ایوانوویچ» برای شرکت در مراسم ختم یکی از بستگانش به قبرستان میرود. او مدت زمان زیادی را در نزدیکی گورها مینشیند تا اینکه بالاخره متوجه گفتگوی جسدهایی میشود که به تازگی در گور آرام گرفتهاند! اکثر این مردهها همۀ خاطرات و ویژگیهای شخصیتی خود را به یاد دارند و یک گفتگوی عمیق و فلسفی را شروع میکنند... .
یکی از کاربران سایت «گودریدز» داستان «بوبوک» را اینچنین توصیف کرده است:
«بوبوک شاهکاری از داستایفسکی است؛ نویسندهای که بیش از هر چیز من را به یاد باستانشناسانی میاندازد که تمدن آشور را از زیر خاک بیرون کشیدهاند. با این تفاوت که داستایفسکی نه ابنیۀ تاریخی که روان انسان را میجوید. با پرسشهایی سخت، و با کندوکاوی عمیق چنان به بطن ایشان مینگرد که از قدرت دید نافذ وی متحیر میمانیم. داستایفسکی سوالاتی مطرح میکند که هرگز نمیتوان به راحتی پاسخی برای آنان یافت؛ چرا که اساسا هدف، رسیدن به جواب نیست بلکه پرسش است. پرسشی از خود، آغازکننده جستجویی درونی با هدف پیدا کردن حقیقت؛ حقیقت خود و زندگی و زمان. داستایفسکی و پروست هر یک به روش خود، قلم زدند تا که ما در فرصت محدود عمر خود، یگانه امری که برای آن به جهان آمدهایم را دریابیم: شناختن خود و دریافتن زندگی»
این گفتوگوی جالبتوجه و انتقادی را از «قلب ضعیف و بوبوک» با هم بخوانیم:
«پریروز سیمیون آردالوناویچ یکباره درآمد به من گفت:
«ایوان ایوانوویچ، بیا و یک لطفی بکن و بگو اصلاً یک وقتی هم بوده که هشیار بوده باشی؟»
عجب توقعی دارد. البته بهام برنخورد من آدم کمروییام اما کاری کردهاند که از من یک خل و چل ساختهاند. یکبار از سر اتفاق یک نقاش پرترهام را کشید و گفت:
«بالاخره هر چه باشد تو هم نویسندهای دیگر.»
من هم گذاشتم بکشد. کشید و برد به نمایش گذاشت. بعد آگهیاش را خواندم، نوشته بود «بروید و به این چهرهی بیمار که انگار در یک قدمی جنون است نگاه کنید.»
گیرم قیافهام این طور است. اما آخر چرا یکراست رفتی توی روزنامه چنین چیزی را چاپ کردی؟ آخر روزنامهها فقط باید مطالب خوب چاپ کنند، دم از ایده آلها بزنند. اما تو برداشتهای...»
پاراگراف زیر توصیفی است از تنهایی مردم در دنیای واقعی و در کام مرگ فرو رفتن همۀ چیزها:
«میگویند که خورشید به دنیا زندگی میبخشد. فقط یک لحظه به او نگاه کنید. وقتی که در باختر فرو میرود، نگاهش کنید. آیا مثل نعش یک مرده نیست؟ همه چیز مرده است. مردهها همهجا هستند. مردم نیز تنها هستند و اطراف ایشان خاموشی است. این وضع زمین ماست. چه کسی گفته است که «مردم یکدیگر را دوست بدارید. این چه حرفی است؟ این وصیت کی است؟»
«فئودور داستایفسکی» یکی از نامآشناترین و مهمترین نویسندگان دوران طلایی ادبیات روسیه بود. بسیاری از منتقدان، داستایفسکی را نهتنها نویسندۀ بزرگ روسی در قرن نوزدهم میدانند، بلکه به او لقب یکی از بزرگترین نویسندگان دنیا در سراسر تاریخ ادبیات را نیز دادهاند.
بسیاری از رمانهای او جزو بهترین آثار ادبیات رئالیستی و کلاسیک دنیا محسوب میشوند. برخی از رمانهای مهم او که به فارسی ترجمه و چاپ شدهاند عبارتند از: «جنایت و مکافات»، «ابله»، «شیاطین (تسخیرشدگان)»، «قمارباز»، «یادداشتهای زیرزمینی»، «یادداشتهایی از خانه مردگان» و «برادران کارامازوف».