کتاب «رابینسون کروزو» حاوی یک داستان آشنا و ملموس است. قصهای که بارها به طرق مختلف به گوش ما رسیده است. کتاب «رابینسون کروزو» درباره یک جوان انگلیسی است که یک روز تصمیم میگیرد زندگی اشرافی خود را رها کند و به دنبال رویای خود یعنی سفر، هجرت، کشف مکانها و معناهای جدید، با کشتی به سفر دور و درازی برود.
از بخت بد و یا خوب جوان، کشتی آنها در دریا غرق میشود و رابینسون خودش را به جزیره دورافتادهای میرساند. او هماینک خود را میان رویای دیرینهاش مییابد؛ کشف ناشناختهها. گویی که غرق شدن کشتی در اصل کمک بزرگی به رابینسون کرده است. او تصمیم میگیرد در همین جزیره به زندگیاش ادامه دهد و این ادامه دادن در حدود سه دهه به طول میانجامد. او در تمام این سالها برای خود سرپناه میسازد، به زندگی و حیات وحش عادت میکند و وسایل مورد نیازش را با چوب و سنگ گیاهان درست میکند. تا اینکه پس از سالها زندگی انفرادی، رابینسون در جزیره ردپای یک نفر دیگر را میبیند.
درواقع این کتاب میتواند احساس همذاتپنداری زیبایی در خواننده ایجاد کند چرا که هر انسانی که روی کره زمین زندگی میکند، حداقل یک بار در زندگیاش، دوست داشته همهچیز را بگذارد و برود پی کشف ناشناختهها و دنیایی که بیرون از محیط امن او در جریان است. نویسنده در این کتاب توانسته است همه عواطف آدمی و حتی مسائل اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را به زیبایی هرچه تمامتر به تصویر بکشد و کتابی شیرین و خواندنی و روان خلق کند و در دسترس همگان بگذارد.
امید درباره کتاب میگوید: «آنقدر همهچیز نزدیک به واقعیت و در عینحال صمیمی نوشته شده، که شما دقیقا خود را همراه رابینسون در سفر و چالشهای سفر میبینید و هربار که او به دردسر میافتد، ضربان قلب شما نیز بالا میرود. خواندن این کتاب را از دست ندهید.»
سپیده نظر خود را درباره کتاب اینگونه بیان میکند: «من فکر میکنم این کتاب فقط داستان ساده پسری که تصمیم به رها کردن زندگی اشرافی خودش میگیره نیست، خیلی لایههای عمیقتری از ابنای بشر رو در خودش جا داده و با زبان بیزبانی میخواد بگه آدم در جمع معنا میشه و فرار، راه چاره نیست. پیشنهاد میکنم خونده بشه بسیار زیباست.»
در بخشی از کتاب «رابینسون کروزو» درباره اضطراب رابینسون، از دیدن قایقهایی نزدیک خانهاش میخوانیم: «یک روز صبح، پنج قایق را دیدم که در ساحل نزدیک خانهام، لنگر انداخته بودند. هر قایق، پنج-شیش نفر گنجایش داشت. نمیخواستم با تقریبا سی نفر درگیر شوم. به خانه برگشتم و آمادهی دفاع از خود شدم؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. پس از مدتی، تفنگ و دوربینم را برداشتم و از تپه بالا رفتم تا ببینم وحشیان چه میکنند. آنها که حدود سی نفر بودند، قبلا آتش برپا کرده بودند. دو اسیر در یکی از قایقها دیده میشد. فکر کردم حتما میخواهند هر دو را بخورند. یکی از اسیرها را کشانکشان از قایق بیرون کشیدند و با چند ضربه بیهوش کردند. آنگاه، با چاقو به جان او افتادند. اسیر دیگر که به حال خود رها شده بود، از فرصت استفاده کرد و از قایق بیرون پرید و فرار کرد. او یک راست به سمت خانهی من آمد. ترسیدم که همهی وحشیان به تعقیب او بپردازند، اما فقط سه نفر او را دنبال کردند. اسیر فراری، باید از خلیجی کوچک میگذشت تا به خانهی من میرسید. او شناگر قابلی بود و شناکنان از خلیج گذشت و به طرف خانهی من آمد. از تعقیبکنندگان فقط دو نفر شنا بلد بودند. نفر سوم پیش دوستانش برگشت و دو نفر دیگر در حالی که کندتر از اسیر فراری شنا میکردند، همچنان به تعقیب وی پرداختند. ناگهان فکری به خاطرم رسید. میتوانستم از این فرصت استفاده کنم و نه تنها زندگی انسان بدبختی را نجات دهم، بلکه غلام و همصحبتی برای خودم پیدا کنم. از تپه پایین آمدم و بین فراری و تعقیبکنندگان قرار گرفتم.»
پاراگرافی ابتدایی کتاب را در زیر میخوانیم: «من در سال ۱۶۳۲ در شهر یورک انگلستان به دنیا آمدم. پدرم تاجر بود و هنگامی که خیلی ثروتمند شد، با مادرم خانم رابینسون ازدواج کرد. با این که نام خانوادگی پدرم کروتیزویر بود، همیشه به خودمان کروزو میگفتیم به همین علت هم اسم من رابینسون کروزو شد. پدرم به من اجازه داد تا خوب تحصیل کنم. او میخواست حقوقدان بشوم اما من شوق و ذوق دریانوردی داشتم و حرفهای پدرم و دوستانش تصمیم مرا عوض نکرد.»
از تاریخ و مکان دقیق دانیل دفو، اطلاعات دقیقی در دست نیست و تاریخنگاران معتقدند بین سالهای ۱۶۵۹ تا ۱۶۶۲ به دنیا آمده است. دانیل دوفو، به «پدر رمان انگلیسی» شناخته میشود که البته به دلیل فعالیتهای سیاسی دستگیر و به زندان انداخته شد.