«هر جنایتکاری زمانی دستش رو میشود» این جملهای بود که بازرس برلاخ به هنگام شرطبندی بر زبان راند اما خبر نداشت که همین کلمات آیندهاش را دگرگون خواهد کرد. برلاخ که شخصیت اصلی رمان «قاضی و جلادش» بوده، یک پیرمرد سالخورده و بیمار است. او بهتازگی فهمیده که به بیماری سرطان مبتلا شده است و زمان زیادی برای زنده ماندن ندارد. در نتیجه وقتی به برلاخ خبر میدهند که یک افسر پلیس به قتل رسیده است، عزمش را جزم میکند تا برای آخرین بار، یک جنایتکار را دستگیر کند. او اینگونه میتواند با برقراری عدالت، با وجدانی آسوده از دنیا برود. اما هنگامی برلاخ به سراغ صحنهی جرم میرود، متوجه میشود که مقتول، یکی از زیردستان خودش بوده است. چه کسی و به چه انگیزهای او را کشته است؟ آیا برلاخ سالخورده میتواند قاتل را پیدا و مجازات کند؟ اینها سوالی هستند که برای یافتن پاسخشان میتوانید کتاب «قاضی و جلادش» را با ترجمهی خوب محمود حسینیزاد دنبال کنید.
رضا، مخاطب کتاب در وبسایت گودریدز، نظر خود را اینگونه بیان کرده است: «دورنمات قاعدهی بازی را بهخوبی بلد است. تسلطش بر رمان پلیسی به او این اجازه را میدهد که در نحوهی روایت و شخصیتپردازی بتواند مهر خود را بر اندیشه و کلام شخصیتها بزند. این رمان و رمان «سوءظن» را میتوان رمانهای پلیسی با چاشنی فلسفه خواند. موقع خواندن این رمانها نه دوستداران فسفه دست خالی میمانند و نه شیفتگان کشمکش و حادثه ناامید میشوند. نویسنده در هر دو رمان بهخوبی از عنصر غافلگیری و چرخش روایت استفاده میکند گرچه شخصا پایان «سوءظن» برایم قابل پیشبینی بود اما به قدری از دیالوگها و شخصیتپردازی لذت بردم که آن پایانبندی ابدا توی ذوق نزد. ترجمهی حسینیزاد دست مریزاد دارد. تنها مترجمی با دانش و زباندانیِ مثل او میتواند چنین متنهای سهل و ممتنعی را به فارسی برگرداند. خواندن کتاب را قویا پیشنهاد میکنم.»
به این قسمت از کتاب توجه کنید که دربارهی جنایت و کیفر جنایتکاران است: «تو یک سال دیگر وقت زندگی کردن داری و چهل سال بی وقفه تعقیبم کردهای. این صورت حسابش است. برلاخ، بحث ما، در آن میخانهی بوگندوی حومهی شهر توفان، غرق دود غلیظ سیگارهای ترکی، دربارهی چی بود؟ تو میگفتی که عدم کمال انسانی، این واقعیت که ما هیچ وقت نمیتوانیم شیوهی عمل فرد دیگر را با اطمینان پیشبینی کنیم، و این که ما نمیخواهیم در برنامهریزیهایمان عنصر اتفاق را که همه جا نقش دارد دخالت بدهیم، باعث میشود بیشتر جنایتکارها به ناچار دستشان رو بشود. میگفتی جنایت، حماقت است، چون غیرممکن است بشود با انسانها مثل مهرههای شطرنج رفتار کرد. من، برخلاف تو، کمتر از سر اعتقاد و بیشتر برای مخالفت با تو، با اطمینان میگفتم که درست همین بینظمی روابط انسانی، جنایت را ممکن میکند، و باز به همین دلیل، تعداد بیشماری جنایت نه فقط کیفر نشدهاند، بلکه بدون انعکاس هم ماندهاند؛ انگار که فقط در ناخوداگاه اتفاق افتاده باشند.»
فریدریش دورنمات، نویسندهی برجستهی عدالتخواه سوئیسی، زادهی سال 1921 میلادی در شهر برن است. او در ابتدا به دانشگاههای برن و زوریخ رفت و در زمینهی فلسفه، ادبیات آلمانی و علوم طبیعی تحصیل کرد اما بعد از مدتی از تحصیلات کنارهگیری نمود و به نوشتن و نقاشی پرداخت. از میان آثار مشهور فریدریش دورنمات میتوان به «فیزیکدانها»، «عدالت»، «سوءظن»، «قاضی و جلادش»، «میداس»، «قول»، «ملاقات» و «مجموعهی نامرئی» اشاره کرد که غالب آنها با محوریت بیعدالتی حاکم برجوامع انسانی نوشته شدهاند. او سرانجام در سال 1990 میلادی بر اثر حملهی قلبی در شهر نوشاتل سوئیس در گذشت.