کتاب «کنستانسیا» نوشته کارلوس فوئنتس، مثل بسیاری از آثار دیگرش، کتابی سختخوان و کند به نظر میرسد و ممکن است نتواند هرکسی را تشویق به خواندن خودش بکند، اما کسی که پیش از این مخاطب آثار فوئنتس بوده است، بیشک از خواندن کتاب «کنستانسیا» و فضای خلق شده در آن لذت خواهد برد.
داستان کتاب از این قرار است که دکتر ویتبیهال، پزشک چیرهدست آمریکایی، به همراه همسر خود کنستانسیا، در همسایگی موسیو پلوتنیکوف، بازیگر روس سالخورده روس زندگی میکنند. روای داستان دکتر ویتبیهال است و در همان ابتدا به خواننده اطلاع میدهد با موسیو پلوتنیکوف در روز مرگش ملاقات کرده است. مرگ موسیو اثر مخرب و وحشتناکی روی کنستانسیا میگذارد و همین باعث میشود که تخم شک در دل دکتر ویتبیهال کاشته شود و به رابطه پنهانی بین موسیو و همسرش مشکوک شود.
در این قصه فوئنتس به سبک آثار اولیه گوتیک خود بازمیگردد و مرز بین واقعیت و خیال، مشخص نیست. نمیشود به سادگی تشخیص داد که چه اتفاقی در جریان است. داستان در فضایی سوررئال و مبهم درهم میآمیزد و روایتی سخت، اما دلنشین را ارائه میدهد. این کتاب از جهتی نیز فضای خفقان قرن بیستم را نمایش میدهد و به مهاجرت و پناهندگی، که هنوز که هنوز است یکی از بزرگترین مشکلات انسان امروز است میپردازد و نگاهی هستیشناختی به آن دارد.
محمدمهدی نظر خود را راجع به این کتاب اینگونه بیان میکند: «ترجمه بسیار خوب عبدالله کوثری، مخاطب را درگیر جملات ساده اما سنگین کتاب میکند و ارتباط بسیار خوبی میان مخاطب و داستان برقرار میشود. برای علاقهمندان به داستانهایی با فضای خاص و سورئال، این داستان انتخاب بسیار مناسبی خواهد بود. از دست ندهید.»
سمیرا نظر خود را در سایت فیدیبو اینگونه بیان میکند: «واقعا لذت بردم بین مرگ کنستانسیا از جهانهای مختلف با دیدگاههای مختلف حتی بعد از اتمام کتاب چند گره مبهم نویسنده گذاشته بود که بینهایت جذابش کرده بود. این مرز بین خیال و واقعیت و گم شدن تو سیر داستان خیلی جالب بود. حتما پیشنهادش میکنم.»
در این پاراگراف نویسنده به معما و مفهوم آن اشاره کرده است: «دور و بر ما را معما گرفته و آن اندک چیزی که به یاری عقل میدانیم صرفا استثنایی است در دنیایی سراسر معما. عقل ما را به حیرت می اندازد و حیرت کردن - درشگفت شدن - مثل شناور بودن در دریای پهناوری است که دور تا دور جزیره منطق را گرفته - اینها را در این بلندی سیزده هزارپایی با خود میگویم. به یاد ویوین لی در آنا کارنینا میافتم، به یاد صحنه ساخته شده برای آخرین امپراتور پیسکاتور، که همسایه بازیگرم توصیف کرده بود، میافتم و حالا میفهمم که چرا هنر دقیقترین (و ارزشمندترین) نماد زندگی است. هنر معمایی را پیش میکشد اما راه حل این معما خود معمای دیگری است.
ما را بگذار تا بمیریم اما تو باید زنده بمانی کنستانسیا.. به نام ما زنده بمانی، مگذار قهر و غلبه تاریخ نابودت کند.. ما را با خاطرهات حفظ کن.. ما را با چشمانت مهر کن.»
در این پاراگراف درباره ملاقات دکتر ویتبیهال با موسیو پلوتنیکوف در لحظه مرگ موسیو میخوانیم: «موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سالها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت. درست از حرفهاش سر درنیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خواب بریده بریده است. انگار دم به ساعت با لرزهای بیدار میشوی و فکر میکنی چشمهات را باز کردهای، اما واقعیت این است که از رویایی به رویای دیگر رفتهای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر میآید و آن را کژ و کوژ میکند، آن قدر که به صورت رویا درآید. اما این در واقع چیزی نیست مگر واقعیتی پخته شده در حرارت ۴۰ درجه. در عین حال میتوان مطلب را این طور بیان کرد: ژرفترین رویاهای من در بعدازظهرهای تابستان مثل خود شهر ساواناست که شهری است درون شهری دیگر درون.»
کارلوس فوئنتس متولد ۱۱ نوامبر ۱۹۲۸، نویسنده مکزیکی و یکی از سرشناسترین و مشهورترین نویسندگان اسپانیایی بود. پدرش از دپلماتهای معروف مکزیک بود و به همین دلیل در کودکی در کشورهای مختلف زندگی کرد. وی در ۱۵ مه ۲۰۱۲ در سن ۸۳سالگی دار فانی را وداع گفت.