رمان «قلبی به این سپیدی» یک رمان معمولی نیست. رمانی متفاوت که در مورد راز است. رازهایی خانوادگی که مرور آنها در بین شخصیتهای این داستان باعث میشود که ذهن را به سمتوسویی ببرد که به نتیجهگیریهای متفاوتی نسبت به گذشته برسیم. رمان «قلبی به این سپیدی» با نام لاتین A Heart So White به قلم خابیر ماریاس نوشته و در سال ۱۹۹۲ به چاپ رسیده است. این رمان در سال ۱۹۹۷ توانست جایزه ایمپک دوبلین را کسب کند و بهترین اثر خابیر ماریاس به حساب آید. با توجه به استقبال چشمگیری که از این کتاب شد، نشر چشمه آن را با ترجمهی مهسا ملک مرزبان در ۲۸۰ صفحه و در قطع رقعی منتشر کرده است.
این کتاب در ایران نیز با استقبال عجیبی مواجه شد و در حالحاضر به چاپ دهم رسیده است. آغاز این رمان با تصویری بینهایت تکاندهنده، بدیع و آنقدر عجیب است که از همان ابتدا، مخاطب را میخکوب و شوکه میکند. نویسنده در این اثر در تمام بخشهایش به تغییرات جهان یک انسان توجه دارد که از چیزی در دوردستها میترسد و گاهی اوقات نیز با پنهانکاری از آن فرار میکند. این رمان سیر پرکشش و پر فراز و نشیبی دارد که میتوان در آن رگههایی از خشنونت، عشق و ماجراجویی را تجربه کرد و لذت برد.
پاراگراف ابتدایی کتاب را در زیر میخوانیم:
«نمیخواستم بدانم اما تصادفی فهمیدم که یکی از دخترها، وقتی دیگر دختر نبود و تازه از ماه عسل برگشته بود، به دستشویی رفت، جلو آینه ایستاد، دکمهی بلوزش را باز کرد و تفنگ پدرش را به سوی قلبش نشانه رفت، آن موقع پدرش همراه باقی اعضای خانواده و سه میهمان در اتاق ناهارخوری بودند. صدای گلوله را که شنیدند، حدود پنج دقیقه بعد از آن بود که دختر میز شام را ترک کرد، پدرش تکان نخورد، چند ثانیهای در همان حالت ماند، خشکش زده بود، دهانش همچنان پر از غذا بود، جرئت نداشت آن را بجود یا قورت بدهد، اصلا هم دلش نمیخواست آن را داخل بشقابش بریزد؛ بالاخره بلند شد و دواندوان به سمت دستشویی رفت، آنها که دنبالش رفتند دیدند جسد غرق در خون دخترش را بغل کرده و سر او را در دستهایش گرفته، مدام قلنبهی گوشت را از این لپش به آن یکی میداد و هنوز نمیدانست با آن چه کند. دستمالش را که توی دست گرفته بود پایین نگذاشت تا چند دقیقهای گذشت و متوجه شد لباس دخترش روی بیده افتاده. آنگاه با تکه دستمالی که توی دستش بود آن را پوشاند، دستمالی که قبلا لبش را با آن پاک کرده بود، انگار از منظرهی لباس زیر دخترش بیشتر از جسد رها شده و نیمه عریان او شرمنده بود، همان که کمی پیشتر تنش بود. همان بدنی که پشت میز نشسته بود، وارد راهرو شد و آن جا ایستاد.»
پاراگرافی از کتاب را که در مورد ازدواج است را در زیر میخوانیم:
«واقعیت این است که اگر اخیرا خواستهام از اتفاقات تمام آن سالها سر در بیاورم، به خاطر ازدواجم بوده (راستش، نمیخواستم بدانم، اما اتفاقی فهمیدم). از وقتی که پیمان زناشویی بستم (هر چند از این فعل سوءاستفاده شده اما به¬شدت هم گویاست هم مفید). مدام نگران بودم که نکند بلایی سرم بیاید، عین وقتی که بیمار میشوی، از آن بیماریهایی که هیچ نمیدانی که از آن جان سالم به درمیبری. عبارت «تغییر موقعیت تأهل یا وضعیت» که معمولا خیلی سرسری از آن استفاده میشود و اهمیت خاصی ندارد، همان چیزی است که به¬خوبی وضعیت مرا شرح میدهد و برخلاف باور عمومی، من ارزش بسیاری برایش قائلم. مثل یک بیماری که وضعیت ما را چنان تغییر میدهد که گاه وادار میشویم دست از همه چیز بکشیم و به مدتی نامعلوم به تخت خوابمان بچسبیم و دنیا را از روی بالشمان ببینیم، ازدواج من خلق و خویم را به هم ریخت، حتی روی باورهایم و مهمتر از همه روی جهان بینیام تأثیر گذاشت. شاید به این دلیل که کمی دیر اتفاق افتاده بود، من در سیوچهارسالگی ازدواج کردم. عمدهترین و شایعترین مشکل در ابتدای هر ازدواج کموبیش معمولی این است که، صرف نظر از این که این روزها چه قدر ازدواجهای سنتی آسیبپذیر شده و گذشته از امکاناتی که برای خلاصی از آن برای هر دو طرف معاهده وجود دارد، رسما حس نامطلوب ورود و در نتیجه به انتها رسیدن را تجربه میکنی، به بیان دقیقتر از آن جا که روزها به سختی میگذرند و هیچ نهایتی برایشان وجود ندارد، زمان آن رسیده که خودت را وقف چیز دیگری کنی. میدانم این حس هم مهلک است هم اشتباه و کوتاه آمدن در مقابل این حس یا پذیرش آن باعث میشود بسیاری از ازدواجهای خوش آتیه پیش از شروع تمام شوند. میدانم کاری که باید بکنید این است که بر این حس ابتدایی غلبه کنید.»
در پاراگراف زیر قسمتی از داستان را بعد از ازدواج رخ میدهد، میخوانیم:
«در ماهعسل همهچیز برایم طوری شد که انگار چیزی به اسم آینده ناپدید شده و اصلا آیندهی مبهم وجود نداشته، که فقط آینده است که مهم است، چون حال نه میتواند خرابش کند و نه شبیهش شود. پس این تغییر یعنی هیچ چیزی نمیتواند مثل قبل ادامه داشته باشد، به خصوص اگر مطابق معمول، تلاش مشترک از تغییر جلو بزند یا بر آن سایه بیندازد، که بارزترین مظهر آن روند غیرطبیعی تشکیل خانه برای دو نفر است، خانهای که پیشتر برای هیچ کدام وجود نداشته، اما به شیوهای غیرعادی هر دو باید آن را بسازید. برای این کار یا عادت خاص که به نظر من همهگیر است، دلیلی وجود دارد، وقتی دو نفر قرارداد ازدواج میبندند، دو طرف معامله در واقع از همدیگر سرکوبی یا نابودی متقابل طلب میکنند، سرکوبی آن چه بودند و آن چه عاشقش بودند، شاید ملتفت شوند که بالقوه آدمهای مفیدی هستند، چون عاشقی همیشه قبل از ازدواج اتفاق نمیافتد، گاهی بعدش اتفاق میافتد و گاهی هم اصلا اتفاق نمیافتد. فنای هر یک از دو طرف قرارداد، نابودی کسی که او را میشناختند، وقتشان را با او میگذراندند و دوستش داشتند، مستلزم از بین رفتن خانههای قبلیشان است یا نابودی خانه به نوعی دلالت بر همین مسئله دارد. پس دو نفری که تا پیش از این زندگی خودشان را داشتند، در خانههای خودشان زندگی میکردند، تنها از خواب بیدار میشدند و اغلب تنها به خواب میرفتند، به یکباره به شکلی مصنوعی در خواب و بیداری به هم میپیوندند، در خیابانهای نیمه خالی هر دو به یک جهت میروند، یا هر دو با یک آسانسور بالا میروند، دیگر یکی نقش میزبان و آن یکی نقش میهمان را بازی نمیکند.»
خابیر ماریاس در ۲۰ سپتامبر ۱۹۵۱ در اسپانیا زاده شده است. او علاوه بر نویسندگی، مترجم و روزنامهنگار نیز است. اولین تجربهی او ترجمهی رمان دراکولا در سنین نوجوانی بوده و بعدها به ترجمهی آثاری از جان آپدایک، توماس هاردی، جوزف کنزاد، ولادیمیر ناباکوف و همچنین شکسپیر نیز پرداخت. خابیر ماریاس در سال ۱۹۷۹ جایزهی ملی اسپانیا را در زمینهی ترجمه دریافت کرد.