جانبازی جنگی را تصور کنید که از جنگ تنها یک مدال افتخار برایش مانده است؛ مدالی که به قیمت یک پایش تمام شد. اما او ناسپاس نیست؛ خدا را شکر میکند و همچنان به دولت و کشورش ایمان دارد.
این جانباز ما که آندریاس پام نام دارد، پس از گذر دوران نقاهت، به اجبار از بیمارستان مرخص میشود. حالا او باید روی پای خودش بایستد و به طریقی امرار معاش کند. آندریاس چاره را در نواختن موسیقی خیابانی و گدایی مییابد. او بلد نیست ساز بزند اما از وجودش برای آهنگ مایه میگذارد. پس از مدتی، بیوهای را به همسری میگیرد و برای زمانی کوتاه هم، احساس خوشبختی میکند. اما طی اتفاق ناگواری که در کتاب «عصیان» خواهید خواند؛ زندگی آندریاس دگرگون میشود و او دست به عصیان میزند؛ عصیانی علیه خدا، دولت و عدالت. شما میتوانید ادامهی داستان را در کتاب «عصیان» با ترجمهی سینا درویش عمران و کیوان غفاری دنبال کنید.
صان، مخاطب کتاب از مشهد، نظر خود را در وبسایت گودریدز اینگونه بیان کرده است: ««رمان «عصیان» اولین چیزی که برای من داشت، سرراستی داستانش بود. دومین ویژگیاش، نثر قوی بود؛ نویسنده به نظر چشمتیز میآمد. کتاب تشبیههای خاصی داشت. تشبیهها برای من خیلی مهم هستند. مثلا در جایی از کتاب، آندریاس خیلی غمگین بود و استخوانهای سوپش به کشتیای دکلشکسته در دریا تشبیه شده بود! خب چنین تشبیههایی من را به وجد میآورند. نباید از شروع خیلی عالی رمان غافل شد که در آسایشگاه مجروحان جنگی اتفاق میافتد. آدمهایی که مهمترین چیزشان، یعنی سلامتی را از دست دادهاند و حالا به پوچی جنگ رسیدهاند. لحظهای که آدمِ تنهای قصه همه چیزش را از دست داده است و به اسطبل میرود و الاغش را بغل میکند و هوای بیرون برفی است. این صحنه چقدر خوب توصیف شده و چقدر انسانی است. کتاب از چنین موقعیتهای جزئی و احساسداری پر است. شخصیت رمان هم شخصیت خیلی جالبی بود. برعکس شخصیتهایی که میشناسیم که قهرمان و عصیانگر هستند، آندریاس فرد مطیعی بود که از چیزهایی که دولت و جنگ به او داده بودند، رضایت داشت. به مدال افتخارش افتخار میکرد. سادگی این شخصیت را هم دوست داشتم و دلم برایش میسوخت. مثلا لحظههای موسیقی زدنش توسط دستگاه خیلی برایم نقاط احساسیای بود. آدمی که حتی نمیتواند موسیقی بزند، ولی قلبش از احساس لبریز است. کسی که نمیتواند خودش را بروز بدهد اما در حال لهشدن زیر فشار است. آخرین نکته هم این که رمان کوتاهی بود. راحت میتوان آن را خواند، فصلهای کوتاهی دارد و به دل مینشیند.»
به این قسمت از کتاب توجه کنید که دربارهی مصدومیت آندریاس توضیح داده است: «آدم میتواند تکهای باارزش و بیتردید حیاتی از وجودش را از دست بدهد و در عین حال به زندگی ادامه دهد. آدم روی دو پایش راه میرود و یکدفعه از زانو به پایین یک پایش قطع میشود، مثل چاقویی که از دستهاش جدا شود، و باز به راه رفتن ادامه می دهد. نه دردی در کار است نه خونی دیده میشود، نه گوشتی هست نه استخوانی و نه رگی. تکهای چوب؟ پای چوبی طبیعی؟ که بهتر از یک پای مصنوعی چفت بدن میشود، بی صدا مانند لاستیک و محکم مانند فولاد؟ میشد بیسروصدا راه رفت یا با سروصدا قدم برداشت. میشد با هر دو پا محکم روی زمین کوبید. میشد بالا و پایین پرید. میشد یک پا را در دست نگه داشت. میشد با هر دو دوید. می شد زانوها را هرچقدر که لازم بود خم کرد. میشد مشق نظامی کرد. اما همهی اینها و خیلی کارها حالا دیگر امکان پذیر نیستند. چقدر از آن زمان که میشد بیصدا پایی را از پس پای دیگر گذاشت گذشته است؟»
یوزف روت، رماننویس و روزنامهنگار، در سال 1894 میلادی در یک خانوادهی یهودی متولد شد. زادگاه او شهر برودیِ اوکراین است که در آن زمان جزوی از قلمروی امپراطوری اتریش-مجارستان به شمار میرفت. روت سپس به وین مهاجرت کرد و در دانشگاه وین، به تحصیل زبان و ادبیات آلمان پرداخت و به این ترتیب غالب آثار خود را به زبان آلمانی نوشت. با شروع جنگجهانی اول، یوزف روت نیز به جبهههای جنگ رفت تا از کشورش دفاع کند؛ اما مشاهدهی خشونتهای بیپایان و سقوط امپراطوری اتریش-مجارستان، تاثیری عمیق و ماندگار بر او گذاشت؛ به گونهای که روت تا پایان عمرش خود را بیوطن نامید و عقایدی ضدجنگ داشت.
پس از پایان جنگ جهانی اول، به شهر برلین مهاجرت کرد؛ شهری که در آن زمان یکی از بزرگترین مراکز تولید فیلم بود. این مساله موجب شد تا یوزف روت نیز دستی در فیلمسازی داشته باشد. اما با ظهور و قدرتگیری آدولف هیتلر در آلمان، روت که یک یهودیتبار بود، احساس خطر نمود و به پاریس مهاجرت کرد و تا آخر عمر (سال 1939) در آن شهر زندگی کرد. از میان آثار او میتوان به کتابهای «قرجام آندریاس»، «هتل ساوی»، «افسانهی میگسار قدیس»، «ایوب»، «اعترافات یک قاتل»، «عصیان» و «مارش رادتسکی» اشاره کرد.