کتاب داستان های کوتاه کافکا همانطور که از نامش پیداست مجموعهای از داستانها و آثار پراکندهای از فرانتس کافکا است که دارای چهار بخش است: آثار کافکا در زمان حیات او، آثار وی بعد از مرگش، تمثیلها و پارادوکسها. کتاب داستان های کوتاه کافکا در سال 1946 به چاپ رسید و در ایران توسط علیاصغر حداد ترجمه شده و انتشارات ماهی آن را منتشر کرده است.
در میان داستانهای این کتاب، نام داستانهای «سرزمین محکومان»، «یوزفینۀ آوازهخوان»، «شرح یک نبرد»، «مسخ»، «تدارک عروسی در روستا»، «حکم و بازرگان» و «در سرزمین معصومان» به چشم میخورد. کافکا در هر یک از این داستانها با روایتی عجیب، خواننده را در بهت و حیرت فرو میبرد و احساس گناه، اضطراب، امید و سعادتمندی را در وی بیدار میکند.
یکی از خوانندگان کتاب، نظرش را در سایت «گودریدز» چنین عنوان کرده است: «اینجا جایی است که میشود کافکای واقعی را پیدا کرد، حتی بیشتر از رمانهای بیپایانش. اگرچه داستان محاکمه باشکوه است، اما داستانهای کوتاه نبوغ او را بیشتر مشهود میکنند. بسیار عمیق و ژرف، فراتر از نوشتهی خیلی از نویسندگان دیگر.»
مت نیز نوشته است: «من در دوران دبیرستان تا آنجایی که میتوانستم درک کنم و با آن ارتباط برقرار کنم، کتاب را خواندم و برایم خیلی باشکوه بود. سالها میگذرد و من هنوز در زمانهای سخت، برای تفکر، ایجاد نگرش درست و تغذیهی روح به آن بازمیگردم.»
در بخشی از متن میخوانیم: «احتمالاً مرد بیمار هم که با گونههای اندک از تب سرخ دراز کشیده بود و گاهی نگاهی به او میانداخت، همین نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نیست، پسر را میگویم، مردی به سن و سال من با ریشی پر و کوتاه و به خاطر بیماری، نامرتب.«ن» پیر، مردی بلند و چهارشانه که با شگفتی متوجه شدم از فرط ناراحتی لاغر و خمیده و پریشان شده است، هنوز همانطور که از راه رسیده بود، پالتوی پوست به تن ایستاده و به نجوا به پسرش چیزی میگفت. زنش کوچکاندام و ظریف اما پرتحرک، -گرچه حواسش به «ن» بود و به هیچیک از ما توجهی نداشت- سعی میکرد تا پالتوی پوست را از تن «ن» درآورد که به خاطر اختلاف قدشان با اشکال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شاید هم مشکل اصلی این بود که «ن» قرار نداشت و مدام با دستهایش دنبال صندلی میگشت که بالاخره پس از کندن پالتو زنش بهسرعت به طرفش کشید. خود زن پالتوی پوست را برداشت و در حالی که تقریبا زیرش گم شده بود از اتاق بیرون رفت. به نظر میآمد که بالاخره نوبت من رسیده بود. به عبارت دیگر نرسیده بود و اوضاع نشان میداد که هرگز هم نمیرسید.»
فرانتس کافکا در سوم ژوییه ۱۸۸۳ در یک خانوادهی آلمانی-یهودی در پراگ متولد شد. در آن زمان پراگ مرکز بوهم بود، سرزمینی پادشاهی متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان. او بزرگترین فرزند خانواده بود و دو برادر کوچکتر داشت که قبل از شش سالگیِ فرانتس مردند و سه خواهر که در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند. او اگرچه زبان چکی را کموبیش بینقص صحبت میکرد، زبان آلمانی را به عنوان زبان نخست آموخت و آثارش هم، جز چند نامهای که به چکی برای میلنا ینسکا نوشته، به زبان آلمانی است. کافکا در سال 1901 دیپلم گرفت و سپس در دانشگاه جارلز پراگ در رشتهی شیمی به تحصیل پرداخت ولی پس از دو هفته تغییر رشته داد و حقوق خواند و در سال 1906 با مدرک دکترای حقوق فارغالتحصیل شد.
او کار بر روی نخستین رمانش را در سال ۱۹۱۱ آغاز کرد. این رمان «مردی که ناپدید شد» یا «مرد گمشده» نام داشت که بعدها به دست ماکس برود با عنوان «آمریکا» و در سال ۱۹۲۷ منتشر شد. کافکا در پایانِ نخستین سال تحصیل در دانشگاه، با ماکس برود آشنا شده بود که به همراه فلیکس ولش تا پایان عمر از نزدیکترین دوستان او باقی ماندند. فرانتس کافکا به ماکس برود وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکس برود از این وصیت سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و توانست دوست خود را به شهرت جهانی برساند.
کافکا در نوشتههایش اتفاقات پیشپاافتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه توصیف میکند و این سبک خاص او را به نام سبک کافکایی میشناسیم. دو رمان ناتمام «محاکمه» و «قصر» او، سالها پس از مرگش در بین ده رمان برتر آلمانیزبان قرن بیستم جای گرفتند و رمان «مسخ» هم در دانشکدهها تدریس میشود. فرانتس کافکا در ۳ ژوئن ۱۹۲۴ بر اثر بیماری سل، درگذشت.
برای مشاهده سایر رمان های روز دنیا میتوانید به دستهبندی خرید رمان مراجعه کنید.