کتاب «کوری» شاهکاری است از ژوزه ساراماگو (نویسنده پرتغالی) با عنوان انگلیسی blindness که نخستین بار در سال 1995 منتشر شد و سه سال بعد، جایزه نوبل ادبی را برای نگارنده به ارمغان آورد. این کتاب برندهی جایزه سان کلمنت و یکی از نامزدهای جایزهی ادبی بینالمللی دوبلین شده است. همچنین در سال 2008 میلادی فیلمی به نام «کوری» و با کارگردانی فرناندو میرلس با اقتباس از کتاب فوق ساخته شده است. کتاب «کوری» به زبان پرتغالی نوشته شده اما به سایر زبانهای زنده دنیا نیز ترجمه شده است
در آغاز داستان، فردی هنگام رانندگی به کوری دچار میشود. همزمان افراد دیگری که همگی از بیماران یک چشمپزشک هستند، بینایی خود را از دست میدهند. دولت برای جلوگیری از سرایت کوری به بقیه شهروندان، این افراد را در یک آسایشگاه مستقر میکند. در مدت کوتاهی هرجومرج بر روابط افراد سایه میاندازد و زوایای پنهان ذهن و روان آنها آشکار میشود. ساراماگو در این رمان برای شخصیتها نام انتخاب نکرده و از آنها با ذکر صفتهایشان یاد میکند؛ با این حال سبک نگارش او بهگونهای است که خواننده بهراحتی با شخصیتها ارتباط ذهنی برقرار میکند.
روزنامه نیویورک تایمز این رمان را اینگونه توصیف میکند: «گستره حماسی این رمان، آثار گابریل گارسیا مارکز را در یاد زنده میکند.» سمانه کوهستانی -جامعهشناس و استاد دانشگاه- «کوری» را یک رمان نمادین و سمبلیک میداند: «در رمان کوری، کور شدن شخصیتهای داستان به صورت تدریجی صورت میگیرد. ساراماگو بحران تباهی بشر را در نابینایی تدریجی افراد به تصویر میکشد تا بتواند کوری انسان را نسبت به خود، اطرافیان و جهان پیرامون نشان دهد. این رمان پستمدرن، متضمن داستانی نمادین است که کوری در آن سمبل غفلت نسبت به عقلانیت حقیقی، روح، معنویات، انسانیت و اکتفای صرف به زندگی مادی و به تعبیر وبر، عقلانیت ابزاری و سوداگرانه است. همه توصیفهای بهکاررفته در داستان به نوعی تمثیلی از جامعه و طبقات و گروههای آن هستند.»
در نقد دیگری که بر این کتاب نوشته شده، آسایشگاه نابینایان را نمادی از اردوگاههای کار اجباری دانستهاند: «میتوان تفسیری سیاسی از رمان داشت که به اهداف پوچ و خودخواهانه احزاب مختلف حکومتی در طول دورههای مختلف میپردازد و بیاهمیتی آنها نسبت به سرنوشت مردم را بیان میکند؛ احزابی که مدعی هستند زندگی و آسایش مردم برایشان در اولویت است. شکی نیست که قرنطینه کردن نابینایان یادآور اردوگاههای مرگی است که نویسنده به خوبی با آنها آشنایی دارد. خاطرات ساراماگو از خشونت و وحشیگریهای نژادپرستانه جامعه دوران زندگیاش، در میان جدال زندانیان نابینا در تیمارستان به روشنی احساس میشود.»
اسدالله امرایی درباره انگیزه خود برای ترجمه «کوری» میگوید: «ساراماگو در کوری آینهگردان فروپاشی جامعه بشری است که به رغم برخورداری از همه مواهب طبیعی و علمی و فنی، در وضعی بغرنج قرار میگیرد. نویسنده کوری به حد افراط از تمثیل و استعاره بهره برده است. استفاده از نمادهای اسطورهای و تلمیحات مکرر از کتاب مقدس، نشانه بارز تبحر نویسنده است.»
کتاب کوری با یک نقلقول عمیق آغاز میشود: «وقتی میتوانی ببینی، نگاه کن. وقتی میتوانی نگاه کنی، رعایت کن.» یکی دیگر از جملات برجسته کتاب از قول یکی از شخصیتها بیان میشود: «چرا ما کور شدیم؟ نمیدانم. شاید روزی بفهمیم. میخواهی عقیده مرا بدانی؟ فکر نمیکنم ما کور شدیم، فکر میکنم ما کور هستیم؛ کور اما بینا. کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند.»
در بخشی از کتاب گفتوگوی بین چشمپزشک و همسر او را میخوانیم: «زن منتظر جواب او نماند. با نیش و کنایه به جمع کردن تکههای گلدان و خشک کردن کفِ اتاق مشغول شد و زیر لب غرولند میکرد و ناراحتی خود را بروز میداد، اقلاً این گندی را که زدی باید پاک میکردی و عوض آنکه بنشینی و گلها را بگذاری روی پایت و بخوابی، انگار نه انگار که کار تو بوده، باید جمعوجورشان میکردی. او حرفی نزد، چشمهای خود را در پس پلکهای بسته محافظت میکرد، ناگهان فکری به کلهاش زد، اگر یکهو چشم باز کنم و ببینم چه، امیدی در دل او قوت گرفت، زن نزدیک آمد و متوجه دستمال خونی شد دلخوریاش در آنی از بین رفت، با مهربانی پارچه روی زخم را باز کرد و پرسید طفلک چطور شد دستت را بریدی، با تمام وجودش یکپارچه میخواست زنش را ببیند که جلوی او زانو زده همانجایی که میدانست هست، بعد ناگهان یادش افتاد که نمیتواند او را ببیند، چشمهایش را باز کرد. زن خندهای کرد و گفت پس بالاخره بیدار شدی، خوشخواب. سکوتی افتاد و مرد گفت کور شدهام، نمیتوانم چیزی را ببینم. زن اختیارش را از کف داد، بازی درنیاور، چیزهایی هست که نباید به شوخی بگیریم، چقدر دلم میخواست شوخی باشد، اما حقیقت این است که من واقعاً کورم، هیچچیزی را نمیتوانم ببینم، خواهش میکنم، مرا نترسان به من نگاه کن، اینجا، اینجا هستم، چراغ هم روشن است، میدانم آنجایی، صدایت را میشنوم، میتوانم لمست کنم، میدانم چراغ را روشن کردهای، اما من کور شدهام. زن گریه سر داد، چسبیده بود به مرد و میگفت درست نیست، بگو که حقیقت ندارد. گلها از دستش سُر خورد و ریخت کف اتاق روی دستمال خونی، خون انگشت زخمی دوباره بیرون زد، او که انگار میخواست چیز دیگری بگوید...»
ژوزه ساراماگو در سال 1922 در آزینهاگا در پرتغال متولد شد. او یک کمونیست بود که هرگز از ادبیات به منظور ابزاری برای تبلیغ باورهای کمونیستی استفاده نکرد. ساراماگو در سال 1998 جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. از دیگر آثار او که در ایران مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته، میتوان به «همزاد» و «بینایی» اشاره کرد. ساراماگو در آثار خود از علائم نگارشی به صورت متداول استفاده نمیکند.
در کتابهای او جملات بسیار طولانی هستند و گاهی زمان افعال نیز تغییر میکند. او تنها از نقطه و ویرگول استفاده میکند و سایر علائم نگارشی مانند علامت سوال یا گیومه در نوشتههایش جایی ندارند. به علاوه گفتوگوی شخصیتهای داستان پشت سر هم نوشته شده و مشخص نیست کدام جمله از قول چه کسی روایت شده است.