کتاب «داستان ملالانگیز» اثر نویسندهی مشهور روسی، آنتون چخوف است. این اثر توسط آبتین گلکار از زبان روسی به فارسی بازگردانی شده و توسط نشر ماهی به چاپ رسیده است.
ما در این اثر با ماجراها و روایتهای یک پزشک و پروفسور پرآوازهی 62 ساله به نام نیکالای استپانویچ روبهرو هستیم. او زندگی خود را همانند اثری هنری نگاه میکند و به دنبال پایان درخور این زندگی میگردد. او بیمار است و منتظر فرا رسیدن مرگ خود. با شروع کتاب ما با گذشته، دیدگاههای علمی و جایگاه او آشنا میشویم. او از لحاظ علمی جایگاه والایی دارد و به عنوان آخرین کار خود به تدریس در دانشگاه میپردازد. در این روزهای پایانی عمر خود، افکار تازهای به سراغش آمدند. شروع به واکاوی دیدگاههای خود و زندگی فردی و اجتماعیاش میکند. دکتر استپانویچ به طور مداوم در حال شکایت از اوضاعیست که در آن قرار گرفته؛ با این حال از این احوال خودش هم تعجب میکند. او که به نوعی دور از دنیا و آدمهای اطرافش افتاده، سعی میکند چرایی این اتفاق را متوجه شود. او نادختریای به نام کاتیا دارد و به روابطش با او میپردازد. با این حال ما با ارتباط رو به زوال او با دختر و همسرش روبهرو میشویم.
محمد یکی از خوانندگان کتاب در سایت گودریدز چنین نظری را بیان کرده است: «هر چه میگذرد بیشتر با چخوف دوست میشوم. این کتاب بسیار اتفاقی به دستم رسید و بسیار با لذت خواندمش. نگاهش به کار، به زندگی به اطرافیان و ارتباط با خانواده و از همه مهمتر نگاهش به جوانان و نسل جدید برایم بسیار بدیع و قابل احترام بود. کتاب کوتاهی که شاید جزء بهترین آثار چخوف نباشد (مثلا شاید آدم های زیادی، حرف های مستقیمی که در کتاب از قول آقای پروفسور گفته شده را دوست نداشته باشند) اما به نظرم برای آشنا شدن با دیدگاه های چخوف خیلی خوب بود و خواندنش برای من خوشی زیادی داشت.»
«توصیف حالات، روحیات و اخلاقیات شخصیتهای داستان بی نظیره. من که لذت بردم.» این نظر مهدی، یکی دیگر از مخاطبان کتاب، در سایت طاقچه بود.
مجتبی در سایت طاقچه اینگونه نظر خود را بیان کرده است: «داستانی روانشناسانه و فلسفی که در حین کوتاه بودن حرفهای زیادی در زمینههای مختلف دارد. با متنی روان و ترجمهای عالی که قطعا ارزش مطالعه دارد. در ضمن با توجه به موضوع اصلی کتاب، از نظر من بهترین راه برای اینکه در زندگی دچار ملال، سرگشتگی و حس پوچی نشویم تقویت ایمان هست.»
پروفسور نیکالای استپانویچ در ابتدای کتاب اینگونه خود را معرفی میکند: «در روسیه پروفسور ممتازی هست به اسم نیکالای استپانویچ فلانی، کارمند عالیرتبه و دارندهٔ نشان. او آنقدر نشان و مدال روسی و خارجی دارد که وقتی ناچار میشود همهٔ آنها را به سینهاش بیاویزد، دانشجویان به لقب «کثیرالنشان» مفتخرش میکنند. آشنایانش از برجستهترین اعیان و اشراف هستند؛ دستکم در ۲۵ ۳۰ سال اخیر در روسیه حتی یک دانشمند سرشناس نبوده و نیست که از نزدیک با او آشنا نباشد. الان کسی نیست که با او دوستی کند، ولی اگر در مورد گذشته صحبت کنیم، فهرست دورودراز دوستان بلندآوازهاش به نامهایی مانند پیراگوف، کاوِلین و همچنین نکراسوف شاعر ختم میشود که دوستی صادقانه و پرحرارتشان را به او ارزانی داشته بودند. او عضو همهٔ دانشگاههای روسیه و سه دانشگاه خارجی است. و غیره و غیره و غیره. همهٔ اینها، به اضافهٔ خیلی چیزهای دیگر که هنوز میشد ردیف کرد، چیزی را تشکیل میدهند که «نام من» خوانده میشود.»
در قسمتی از کتاب با حال روحی پروفسور در شرایط جدیدش روبهرو می¬شویم: «پس از نیمه شب بیدار میشوم و ناگهان از رختخواب بیرون میپرم. به علت نامعلومی به نظرم میرسد که همین حالا خواهم مرد. چرا چنین تصوری دارم؟ در بدنم هیچ نشانهای نیست که دال بر نزدیک بودن مرگ باشد ولی چنان وحشتی به روحم سنگینی میکند که انگار ناگهان شبح شوم و عظیم را به چشم دیدهام.»
پروفسور همچنین در بخشی از داستان به نقد هنر هم میپردازد: «چنان که میبینی ریشهی شر را باید نه در هنرپیشهها که در جایی عمیقتر جستوجو کرد و در خود هنر و نگرش کل جامعه نسبت به آن.»
آنتون چخوف، پزشک، داستاننویس و نمایشنامهنویس شهیر روسی، در سال 1860 متولد شد. بسیاری از او به عنوان بهترین داستانکوتاهنویس همهی دوران یاد میکنند. او در سال 1880به تحصیل در رشتهی پزشکی شغول شد. و پس از فارغالتحصیلی، به طور جدی به نویسندگی روی آورد. او با اینکه 44 سال بیشتر عمر نکرد، از خود بیش از 700 اثر ادبی به جای گذاشت. او در سن 44 سالگی به دلیل خونریزی مغزی از دنیا رفت. از داستانهای کوتاه و نمایشنامههای او میتوان به «در پانسیون اعیان»، «همسر»، «عروسی»، «سه خواهر»، «باغ آلبالو» و «دایی وانیا» اشاره کرد.