«یادداشتهای یک پزشک جوان» ماجرایی است که براساس تجربیات «میخائیل بولگاکف»، زمانی که بهعنوان پزشک در یک روستای دورافتاده در روسیه بزرگ شد، ساخته شده است. داستان در سال 1916 آغاز میشود و در زمان جنگ جهانی اول در جریان است.
در این داستان، پزشک جوانی به روستایی کوچک واقع در جنگلهای روسیه فرستاده میشود. در این روستا موقعیتها و اتفاقات مختلفی انتظار او را میکشند و او با چالشهای پزشکی و انسانی گوناگونی دستوپنجه نرم میکند.
داستان نشاندهندهٔ تجربیات پزشک جوان و نگاه او به جامعه، بیماران و مسائل اجتماعی و سیاسی زمان خود است. به طور کلی، این داستان ترکیبی از روایتهای درمانی کمدی و دلنشینی است که به شکلی سرزنده و تا حدی تلخ نگاهی به دنیای پزشکی در روسیه را ارائه میدهد.
قهر و بیپناهیهای انسانی، تضادهای جوانانه و تجربه پزشکی، همه در این داستان نمایان میشوند که بهوضوح تأثیر زندگی نویسنده در آن هویداست. رمان یادداشتهای پزشک جوان نهتنها تصویری دقیق از دنیای پزشکی و جامعه روسیه در اوایل قرن بیستم ارائه میدهد؛ بلکه صحنههای اجتماعی و فرهنگی زندگی پزشکان را نیز نمایش میدهد.
علی کریمنژاد که کتاب را خواندنی توصیف کرده، در گودریدز نوشت: «کتاب یادداشتهای یک پزشک جوان کمک کرده است که لذت را به معنای واقعی کلمه تجربه کند. او ادامه میدهد که نثر کتاب برایش جذاب بوده است و مهمترین نکته آن سادگی متن آن است که نویسنده استادانه از عهده آن برآمده است. »
سهیل خرسند مخاطب دیگری است که به کسانی که میخواهند این کتاب را بخوانند، توصیه میکند که پیشگفتار بخشی از داستان را لو میدهد و آن را نخوانند!
در بخشی از کتاب، دکتر جوان با بیماری برخورد میکند که وضعیت وخیمی دارد: «میشنود یا نه. ساکت است. آه، چرا نمیمیرد؟ پدر عقلباختهاش به من چه خواهد گفت؟
با صدایی که شبیه به صدای خودم نبود به آسیستان گفتم: «وسایل جراحی قطع عضو را آماده کنید.»
ماما با چشمهای حیران به من نگریست، ولی در چشمان آسیستان جرقهای از همدلی درخشید و کنار ابزار جراحی به تکاپو افتاد. پریموس زیر دستانش به غرش افتاد...
یک ربع ساعت گذشت. با وحشتی غیرقابل درک پلک سرد دختر را بالا میبردم و به چشمهای
بیفروغش مینگریستم. اصلا سردرنمیآوردم. چطور ممکن است این جسد نیمهجان نمرده باشد؟ قطرات عرق بیمحابا از زیر کلاه سفید روی پیشانیام میدوید و پلاگیا ایوانوونا با تنزیب عرق شور را پاک میکرد. حالا کافئین هم در باقیماندهٔ خون دختر شناور شده بود. لازم بود تزریق بشود یا نه؟ آنا نیکالایونا پنبههایی را که از سرُم فیزیولوژیک باد کرده بود، طوری به رانها میمالید که تقریباً تماسی با آنها پیدا نمیکرد و دختر زنده بود...
چاقو را برداشتم و کوشیدم از کسی تقلید کنم (در عمرم یک بار در دانشگاه قطع عضو را دیده بودم)...»
میخائیل بولگاکوف (۱۹۴۰-۱۸۹۱) نویسنده روسی است که در شهر کییف اوکراین متولد شد. او یکی از نویسندگان برجستهٔ دورهٔ دوم ادبیات روسیه بوده و آثارش تأثیر بسزایی بر ادبیات جهانی گذاشته است. بولگاکوف در زمینهٔ داستاننویسی، نمایشنامهنویسی و ادبیات فانتزی شهرت دارد.
یکی از آثار مشهور بولگاکوف کتاب «مرشد و مارگاریتا» نام دارد که بهعنوان یکی از بزرگترین اثرهای ادبیات جهان تلقی میشود. این کتاب که در دههٔ ۱۹۳۰ نوشته شده، تا پس از مرگ نویسنده انتشار نیافت. درواقع همسر بولگاکوف کتاب را تمام کرد و مدتها این کتاب مجوز چاپ نداشت. بالاخره در سال ۱۹۶۵ اولینبار این کتاب با سانسور چاپ شد و توجه عموم را به خود جلب کرد.
نوشتههای بولگاکوف غنی از کاراکترها و شخصیتهای عمیق است. وی با تجربههای شخصی و اجتماعی خود در دوران پرتلاطم تاریخ روسیه، آثار مهمی خلق کرد که از طریق آنها به مسائل معنوی، فلسفی و انسانی پرداخت. از کتابهای دیگر او که به فارسی نیز ترجمه شدهاند میتوان به «قلب سگی»، «ابلیسنامه» و «گارد سفید» اشاره کرد.