کتاب «گربه بازی» (Cats' Play) در سال ۱۹۶۳ منتشر شده است. «گربهبازی» از «ایشتوان اُرکِنی» توسط کمال ظاهری به فارسی برگردانده شده و «انتشارات چشمه» این کتاب را چاپ کرده است.
در مقدمه دربارهی داستان کتاب میخوانیم: «داستان دو خواهرِ پابهسن گذاشته که یکی از آنها (خواهر بزرگتر که فلج و زمینگیر است) به آلمان، نزد پسر بسیار توانگر خود کوچیده است؛ دیگری (خواهر ناآرام و پرشور و خروش) همینجا در «خانه» مانده و در یک اتاق اجارهای زندگی میکند.
ما از دریچهی نامهنگاریها، گفتوگوها، فراموشیها، دروغبافیها و زیباسازیِ سالهای سپری شده با زندگی دو خواهر آشنا میشویم.
نویسنده در جایی میگوید: «داستان گربهبازی را پیش از من هزاران بار نقل کردهاند: داستان دو نفر که یکدیگر را دوست دارند، اما مانعی پیش میآید: نفر سومی پیدا میشود و مرد را از آن خود میکند. تفاوت این داستان با پیشینیانش اما در آن است که آدمهای آن دَه و چندساله و بیست و چندساله نیستند، شصت و چندسالهاند.»
در ادامه نظر بعضی از خوانندگان را که در سایت گودریدز دیدگاه خود را ثبت کردهاند، باهم میخوانیم. خوانندهای با اشاره به تفاوت دیدگاههای دو شخصیت اصلی داستان، مینویسد: «داستان گربهبازی ماجرای تماسهای تلفنی و نامههای دوخواهر مجارستانی است: گیزا و ارژی. هر دو خواهر در آستانهی پیری هستند اما با دو رویکرد مختلف به زندگی. یکی از آنها محتاط و محافظهکار و ثروتمند و دیگری فقیر و ماجراجو و عاشق. سوای ماجراهای کتاب، چیزی که برایم جالب بود این بود که انگار حالا در پایان عمر نگاهی دارند به اینکه این دوتا رویکرد مختلف باعث شده چه دوران کهنسالیای داشته باشند و در پایان زندگی به عمرشان چطور نگاه میکنند.»
خوانندهای دیگر با اشاره به سبک و سیاق کتاب و تعریفی از ژانر «درام»، مینویسد: «انتقادی بسیار جدی از جامعه و توصیف تحمل فرد در موقعیت خاص با شخصیت های داستان. گاهی اوقات میتوانید آن را آزاردهنده بدانید و شاید آن لحظه است که میفهمید درام درباره چیست.» خوانندهای دیگر تمجید خود را به حالتی جالب و خواندنی بیان میکند: «قسم میخورم، این دومین کتابی است که تصمیم گرفتهام دوباره بخوانم!»
ابتدا اجازه دهید کمی با توصیفات کتاب، و با قلم نویسنده بیشتر آشنا شویم: «از مونیخ تا این¬جا تقریبا صد کیلومتر است، با این حال ساعت هشت شب ماشینها، با همان وقتشناسی آلمانی، به ردیف وارد پارک شدند. سر هشت و نیم دخترک پرستار من نه، دختر خدمتکار در ناهارخوری را باز کرد، اول مرا با صندلیام سر میز برد، بعد من یکییکی جای همه را نشان دادم. از آنجا که در این ضیافتهای کوچک جای مهمانها به اسم تعیین نمیشود، از پروفسور راوشنیگ خواستم پهلوی من بنشیند. او نهتنها پزشک حاذقی است، همصحبت خوبی هم هست. البته به این خاطر دعوت نشده بود که پزشک معالج من است، بیشتر به خاطر برادرش که نایبرئیس اتاق بازرگانی باواریاست.»
در این داستان با نویسندهی زیرکی روبهرو هستیم که به جزئیات حساس است. در جایی دیگر توصیف آقای اُرکِنی هنرمایی میکند: «روز وحشتناکی داشتم. پشتِ سرهم چند اتفاق ناجور برایم افتاده بود و حسابی از کوره دررفته بودم. تو که مرا میشناسی، اگر مرتب بد بیاورم، خُلقم تنگ میشود و انگار که یک فتیلهی روشن بِهِم بسته باشند، هر آن ممکن است منفجر شوم. سوای این، این خانم میشتوت (لبنیات فروش) هم خیلی وقت است روی اعصابم میرود.» در بخشی دیگر اختلاف شخصیت اصلی داستان با لبنیات فروش محلشان میخوانیم: «من نشناختمش. اما او یک مدت بهم خیره شد و بعد پرسید: «اگه اشتباه نکنم شما باید خانم اوربان ... باشین» صدا توی گلویم ماسیده بود. زن لبنیاتی کمکم داشت به خودش میآمد و میخواست دوباره دور بردارد، اما فقط یک نیمهخروسک از گلویش بیرون آمد، چون پائولا نگاهی بهش انداخت و پرسید «فرمایشی دارین خانم؟»
نه به خاطر این حرف، بیشتر به خاطر نگاهی که همراه آن بود کار «خانم میشتوت» تمام شد، یعنی از نظر اخلاقی تمام شد. و وقتی بدون پرداخت پول همراه پائولا از مغازه بیرون رفتم، جیک هم نزد.»
ایشتوان اُرکِنی (István Örkény)، نویسندهی مجارستانی است. او علاوه بر نویسندگی زبانشناس و مترجم قابلی بود که به چندین زبان زندهی دنیا تسلط داشت. از کتابهای دیگر او میتوان به «قصههای یک دقیقهای»، «خانوادهی تُت» و «روابط خونی» اشاره کرد. دو کتاب اول به فارسی ترجمه شدهاند.