«گروه محکومین» یکی از آثار معروف فرانتس کافکا است که در سال ۱۹۱۹ منتشر شد؛ اما اولینبار مدتها پس از مرگ کافکا و در سال ۱۹۴۱ بود که به انگلیسی ترجمه شد. این داستان کوتاه با دقتی درخشان به موضوعات فلسفی و اجتماعی پرداخته و تجربه انسانی را در مواجهه با دستگاههای قانونی و قضایی توصیف میکند.
داستان در جزیرهای دورافتاده جریان دارد. جایی که محکومین با ماشین اهریمنیِ عجیب و غریب مجازات میشوند. در داستان با شخصیتی به نام افسر آشنا میشویم که از این ماشین برای اجرای اعدامها استفاده میکند. داستان از زاویه نگاه مسافری خارجی روایت میشود که بهتدریج وارد دنیای تاریک و مرموز این مکان میشود. نویسنده با این کتاب تصویری تاریک و متفکرانه از قانون و انتقام را ارائه میدهد.
داستان «گروه محکومین» از طریق شخصیتها و تصاویر نمادین، سوالاتی اساسی را درباره عدالت، انتقام و نقش قانون در جامعه مطرح میکند و به خواننده فرصت میدهد تا راجعبه معنای اصلی انسانیت و معیارهای اخلاقی تفکر کند.
بسیاری از خوانندگان درباره ترجمه کتاب که کار صادق هدایت است صحبت کردهاند و نوشتهاند که کافکا از معدود نویسندگانی بود که صادق هدایت او را ستایش میکرد. علی کریمنژاد درباره کافکا و سبک وی نوشته است: «حس تعلیق عجیب و ناشناختهای در آثار کافکا حس میشود که به نظر شخصی خودم آن را از نویسندههایی مانند لویی فردینان سلین (نویسنده فرانسوی) متمایز میکند. بر خلاف سلین که مدام از زندگی بدگویی میکند، در قلم کافکا تعلیقی بین حس بیم و امید وجود دارد و همین وجود روزنههای امید است که انسان را زجر میدهد. این امید به رهایی که عمدتا ناشی از منطقی بودن روند داستان است، سعی دارد از شما در برابر خشونتهای مستتر و کابوسوار داستان محافظت کند؛ اما به علت ناتوانی در درک این جهان تاریک و خشن، انسان دچار حس ناخوشایندی، چیزی بین اشمئزاز و دلهره میشود. به بیانی دیگر کافکا زندگی را به چالش نمیکشد؛ بلکه امید به زندگی را به چالش میکشد بدون اینکه آن را یکسره رد کند.»
کمی از متن کتاب را بخوانیم: «سیاح اول درباره پاسخی که میخواست بدهد، تردیدی نداشت. تجربهاش در زندگی خیلی بیشتر از آن بود که در اینجا دودلی بتواند در او راه یابد. درحقیقت او شخصی غیررسمی بود و هراسی نداشت. اینک با دیدن منظره سرباز و محکوم، لحظهای دودلی به او دست داده بود. بالاخره همانطوریکه میبایست گفته باشد، گفت: «نه». پلکهای افسر تند بههم زده شد؛ ولی نگاهش یک آن از سیاح برنگشت. سیاح پرسید: «آیا مایلید من نظر خودم را بگویم؟» افسر بیآنکه چیزی بگوید با سر اشارهای کرد. سیاح گفت: «من مخالف این روش هستم. پیش از آنکه شما مرا به اعتماد خود مفتخر کنید، اعتمادی که من به هیچ دستاویزی از آن سوءاستفاده نخواهم کردــ از خود پرسیده بودم که آیا من حق دارم بر ضد این روش مداخله بکنم و آیا امیدی هست که مداخله من اثری داشته باشد؟ من آشکارا میدانستم اول به کی میبایستی مراجعه کنم: البته به فرمانده؛ پساز شنیدن حرفهای شما، این مطلب بیش از پیش بر من روشن شد. موقع گرفتن این تصمیم، خود را از بیان هر عقیدهای که پای شخص شما را به میان بکشد، منع کردهام. برعکس ایمان و افتخار شما بسیار متأثرم کرد، بیآنکه بتواند گمراهم کند.»
افسر خاموش ماند. پیش ماشین برگشت، دستش را به یکی از میلههای برنجی گرفت. اندکی خم شده، به معاینه خالکوب پرداخت؛ گویی میخواست ببیند که آیا همهچیز درست کار میکند یا نه؟ سرباز و محکوم نیز ظاهرآ با هم رفیق شده بودند. محکوم به سرباز اشارههایی میکرد، گرچه این کار برای او دشوار بود؛ چون او را محکم بسته بودند. سرباز بهطرف محکوم خم میشد. محکوم با او چیزی پچپچ میکرد و سرباز برای تأیید سری میجنباند. سیاح پیش افسر رفته، گفت: «شما هنوز نمیدانید قصد من چیست؛ من نظر خودم را درباره روش شما به فرمانده خواهم گفت؛ ولی نه در میان جلسه، نه؛ بلکه وقتی با او تنها هستم. وانگهی من مدت درازی در اینجا نمیمانم که بتوانم به هر جلسهای که باشد، حاضر شوم. فردا بامداد، من از اینجا حرکت میکنم یا دستکم آماده حرکت هستم.»
بهنظر نمیآمد که افسر به سخنان سیاح گوش داده باشد. با خود گفت: «پس شما روش مرا قبول ندارید.» و مانند مردی سالخورده که به بیخردی کودکی لبخند بزند، لبخندی زد؛ درحالیکه فکر مورد تحسین خود را پشت این لبخند پنهان میکرد.
بالاخره افسر گفت: «پس حالا دیگر موقعش شده است.» و چشمهای فروزان خود را که از آنها دعوتی نامعلوم و درخواستی ابهامآمیز برای همکاری خوانده میشد، به سیاح دوخت.
سیاح سراسیمه پرسید: «موقع چه کاری شده است؟» ولی پاسخی نشنید.
افسر به محکوم به زبان خود گفت: «تو آزادی.» اول محکوم نمیخواست باور کند. افسر گفت: «بله، آزاد، تو آزادی.»»
فرانتس کافکا (۱۹۲۴-۱۸۸۳)، نویسندهای برجسته و مشهور اهل چک است که در شهر پراگ به دنیا آمد. زندگی شخصی کافکا پیچیده و پر از تناقض بود. وی در خانوادهای یهودی متولد شد اما خود به مذهب اعتقادی نداشت و از این موضوع در آثارش بهوضوح انتقاد میکرد.
کافکا برای مدتی کارمندی در شرکت بیمه بود؛ اما کارش بخشی از زندگی او نبود و او همیشه در تضاد با محیط کاری و اجتماعی خود گام برمیداشت. این تضادها و ناهماهنگیها بهروشنی در آثارش مشهود است و او اغلب به تجربیات شخصی خود برای نگارش داستانها و رمانهایش باز میگشت. برای نمونه بسیاری میگویند که داستان «مسخ» آینۀ تمامنمای زندگی کافکاست و بسیاری نیز کافکا را با این داستان شاهکار میشناسند.
کافکا زندگی اجتماعی فعالی نداشت و بیشتر وقت خود را در تنهایی گذراند. او بهویژه در سالهای آخر زندگی از مشکلات جسمی رنج میبرد و در سن ۴۱ سالگی درگذشت. نوشتههای او پس از مرگ تا به امروز بسیاری را مجذوب خود کردهاند و کتابهای وی به زبانهای بسیاری ترجمه شده است که از جمله معروفترین آنها «قصر» و «محاکمه» نام دارند.