قصه از جایی آغاز میشود که ماهی سیاه کوچولو تصمیم میگیرد از جویبار برود و دنیا را کشف کند. او میخواهد بداند ته جویبار کجاست. مثل همهی تصمیمات بزرگ، ماهی سیاه کوچولو ابتدا با مخالفت مادر و بزرگترها روبهرو میشود اما بر سر حرف خود باقی میماند و راهی سفر خود میشود. در راه با افراد دیگری آشنا میشود و حتی به آنها کمکهایی میکند.
ماهی سیاه کوچولو قصهی هر کسی است که جایش توی رودخانه نیست و میخواهد به اقیانوس برسد. کسانی که ترس را زیر پا له میکنند و راهی سفری بزرگ میشوند. سفری که میخواهند حسرتهایشان را در آن بسوزانند و اگر روزی مرگ به سراغ آنها آمد، چیز زیادی برای گرفتن نداشته باشد. این قصه، نماد ایستادگی برای رویاها و رویارویی با همهی سختیهاست. باید راه افتاد. نباید ترسید!
مهران نظر خود را راجعبه کتاب اینگونه بیان میکند: «سمبولیک ولی قابلفهم و واقعا عالی. شخصیت اصلی که ماهی کوچولوی سیاه باشه، یه جا میشد ماهی کوچولو، یه جا فقط ماهی یا فقط ماهی سیاه. خیلی جالب بود. کلا کاراکترها اسم نداشتن فقط جایگاه داشتند و نقششون در خلقت مطرح بود، واقعا شیرین بود این سبک نویسندگی.»
آیدا نظر خود را اینطور بیان میکند: «چقدر معنا و مفهوم میتونه توی یک داستان کوتاه وجود داشته باشه! اگر عمیق بشیم میتونیم کلی ازش درس یاد بگیریم، واقعا نوجوان و بزرگسال نداره، درس زندگیه.»
در این بخش چگونگی شروع شدن قصه ماهی سیاه کوچولو را مطالعه میکنیم: «شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت:
یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار از دیوارههای سنگی کوه بیرون میزد و در ته دره روان میشد. خانه ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود. زیر سقفی از خزه. شبها، دوتایی زیر خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانهشان ببیند!
مادر و بچه، صبح تا شام دنبال همدیگر میافتادند و گاهی هم قاطی ماهیهای دیگر میشدند و تند تند، توی یک تکهجا، میرفتند و برمیگشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم درآمده بود.
چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف میزد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف میرفت و بر میگشت و بیشتر وقتها هم از مادرش عقب میافتاد.مادرش خیال میکرد بچهاش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!»
در این قسمت از کتاب، بخشی از مکالمه ماهی سیاه کوچولو با مادرش را میخوانیم: «مادر ماهی سیاه کوچولو گفت: «ببین این نیم وجبی کجاها میخواهد برود! دائم میگوید، میخواهم بروم ببینم دنیا چه خبرست! چه حرفهای گنده گندهای!» همسایه گفت: «کوچولو! ببینم، تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟» ماهی سیاه کوچولو گفت: «خانم! من نمیدانم شما «عالم و فیلسوف» به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم، ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم.» همسایه گفت: «وا... چه حرفها!» مادرش گفت: «من هیچ فکر نمیکردم بچهی یکی یک دانهام این طوری از آب در بیاید. نمیدانم کدام بدجنسی زیر پای بچهی نازنینم نشسته!» ماهی کوچولو گفت: «هیچ کس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارد و میفهمم، چشم دارد و میبینم.»
صمد بهرنگی متولد ۲ تیر ۱۳۱۸ در تبریز میباشد. او نویسنده، معلم، مترجم و منتقد اجتماعی بود. وی افکار چپ داشت اما عضو هیچ دسته و گروهی نبود. از دیگر آثار او میتوان به عادت و تلخون، خانههای لانه مرغی و کفش تنگ اشاره کرد. او سرانجام در ۹ شهریور ۱۳۴۷ دار فانی را وداع گفت.