کتاب «بانو آمالیا» یک مجموعه داستان به نویسندگی السا مورانته است. کتاب «بانو آمالیا» از سه داستان کوتاه به نامهای بازی پنهانی، مادربزرگ، و بانو آمالیا تشکیل شده است. در داستانهای السا مورانته، نقش زن همیشه برجسته است؛ حتی اگر فقط یک داستان کوتاه نوشته باشد.
داستانهای مورانته همیشه برگرفته از واقعیت است و شخصیت کتابهایش به خواننده نزدیک هستند. او در نوشتن این داستانها به جزئیات توجه کرده است و کاراکترهای داستانش بهخوبی پرداخت شدهاند. آنقدر خوب و دقیق در همه چیز ریز شده است و همه جوانب را در نظر گرفته است که فقط کافی است کمی سر بچرخانیم تا یکی از این کاراکترها را در زندگیِ واقعیِ خود پیدا کنیم و با شخصیت درون داستان تطبیق دهیم. السا مورانته بهخوبی توانسته است وجه زنانهی خودش را در داستانهایش منعکس کند و خواننده را مجبور کند که تا آخر داستان در کنار او و کاراکترهایی که خلق کرده است بماند.
الهه نظر خود را درباره کتاب در سایت فیدیبو اینگونه بیان میکند: «بانو آمالیا عالیه. یک قصه دلنشین با توصیفهای بینظیر از جزئیات. لحظهبهلحظه قصه را کاملا میشد تصور کرد و خود را در بین آنها دید و پیدا کرد. پیشنهادش میکنم.»
مخاطبی دیگر راجعبه کتاب میگوید: «کتاب عناصری از یک زن با همه نگرانیها، دغدغهها و ظرافتهایش دارد. این کتاب را به دیگران نیز توصیه میکنم.»
در این پاراگراف از کتاب، توصیف میدانی در شهر و حال و هوای آن را مطالعه میکنیم: «درشکهای فرسوده و عجیب همیشه در میدان ایستاده بود. درشکهای که هیچگاه کسی سوارش نمیشد. هر چند وقت یک بار، صدای ناقوس کلیسا، که ساعت را اعلام میکرد، چرت درشکهچی را پاره میکرد و به آنی چانهاش دوباره روی سینه میافتاد. گوشه میدان، نزدیک عمارت زردِ رنگِ رورفته شهرداری، از روی صورت مرمرین آب نمایی عجیبْ آب روان بود. ریشهای همچون لوله به هم تابیده مجسمه مثل مار دورش چنبره زده بود و نگاه چشمان بیرون جسته و بدون پلکش به مردگان میمانست. نزدیک به سه قرن میشد که آن سوی میدان، درست رو به روی شهرداری، عمارتی بنا شده بود؛ خانه اشرافیِ رو به ویرانیای که زمانی شکوه و جلالی داشت، اما اکنون از آن شکوه چندان باقی نمانده و خانه متروکه شده بود. نمای تزیین شده بیرونی در گذر زمان به رنگ خاکستری درآمده بود و نشان از حال خراب خانه داشت. مجسمههای متقارن فرشتگان محافظ خانه، که در آستانه در قرار داشتند، پوسته پوسته و کثیف شده بودند. برگها و گلهای طاق نصرت مرمری ریخته و روی دروازه بسته خانه کپک نشسته بود. عمارت هنوز مسکونی بود، اما صاحبانش که وارث نامی اشرافی و منسوخ بودند، به ندرت در انظار دیده میشدند.»
در این قسمت از کتاب صحبتهای بانویی را مطالعه میکنیم که در مسیر کیمیاگری دیوانه شده است: «یک بار که هلال ماه درآمد، خدمتکاران به قول خودش برگزیدهاش را نیمه شب با صدای زنگ از خواب بیدار کرد. آنها سراسیمه و با پای برهنه و موهای وزوزی خود را به اتاق بانوی شادمان و پرشعفشان رساندند که گفت :«آه، دخترکان من! بیایید اینجا! همگی دور من جمع شوید. من دیگر خواب ندارم! نمیبینید ماه در آسمان بالا آمده؟ خوابیدم بودیم و فکر میکردیم ماهی در کار نیست و بیرون هوا چنان تاریک بود که مثل غار به نظر میرسید؛ و ناگهان از خواب بیدار شدم و چه دیدم؟ دیدم ماه درآمده! ماهی که هرگز مثل آن را ندیده بودم. این اصلا ماه نیست، خورشید است! آسمان را نگاه کنید! مثل آینه صاف است! انگار برای دیدن چنین شبی باید انعکاسش را در آسمان ببینید! آه! ای مریم مقدس، ای مادر مهربان من، چه ماه زیبایی! مانند قایقی روی آب به سمت آسمان میرود! نگاه کنید چقدر سفید است! چه بدن کوچک سپیدی، چقدر زیباست! مدینا! خوب نگاهش کن؛ تو باید خوب آن را ببینی زیرا چشمان تو مثل گربه سبز است. وقتی خوب درون ماه را نگاه کنی، خطوط و لکههایی میبینی شبیه تاج خار و میخهای پروردگارمان.»
السا مورانته نویسنده ایتالیایی زاده ۱۹۱۲ در رم است. مورانته در جوانی خانواده را ترک کرد و زندگی خود را وقف نوشتن کرد. او در سال ۱۹۸۳ در پی بیماریاش اقدام به خودکشی کرد که ناموفق ماند و دو سال بعد درگذشت. از دیگر آثار او میتوان به «نیرنگ»، «جادو» و «جزیره» اشاره کرد.