باقیماندهی اعضای خانواده بن هور هم راهی سیاهچالی میشوند. او قبل از این اتفاقات جوانی اشرافزاده و خوشسیما و دارای روحیه عدالتستیزی و جنگاوری بود که در اورشلیم با مادر و خواهرش زندگی میکرد. او بعد از عبور از اتفاقات و شرایط سخت و تلخ به میهن خود برگردانده میشود تا انتقام بگیرد و خواهر و مادرش را نجات دهد.
فروغ در سایت طاقچه نظرش را در مورد اینگونه نوشته است: «داستان کتاب جالب و برام بسیار هیجانانگیز بود. حسی که به این کتاب داشتم نزدیک به حسی بود که به کتاب دوزخ، برزخ، بهشت دانته داشتم. قلم نویسنده قلم خوبی بود و در ضمن ترجمه فارسی کتاب هم خیلی به دلم نشست.»
علیرضا نیز در مورد کتاب میگوید: «ده یا شاید هم یازده ساله بودم که با داستان قهرمان یهودی رمان آشنا شدم وکتاب رو مطالعه کردم، فیلمش هم اخیرا باز آفرینی شده. کتاب جالبی بود. پیشنهاد میکنم حتما کتاب و فیلم این داستان را ببینید.»
پاراگرافی از کتاب را که در مورد جدایی بنهور از خانوادهاش است را در زیر میخوانیم در زیر میخوانیم: «از روزی که بنهور از خواهر و مادرش جدا شده بود، هیچ کس از آن دروازه وارد یا خارج نشده بود. مردد بود آیا مثل سابق در بزند یا نه. بعد از قدری تأمل، فهمید اینکار بیهوده است. با اینحال از وسوسهای که در این مورد به او دست داده بود، نمیتوانست جلوگیری کند. شاید امراه صدای در را شنیده و از یکی از پنجرهها سر بیرون کند. سنگی از زمین برداشت، روی پلهای مقابلِ در قرار گرفت و سه بار در زد. صدای در زدن در همان عمارت منعکس نمیشد، دوباره شروع به در زدن کرد. باز خبری نشد. آنگاه به کوچه آمد و نگاهی به پنجرهها کرد، اما از پنجرهها نیز کسی سر بیرون نیاورد. آنگاه از شمال بهطرف عمارت رفت. در آن قسمت چهار پنجره بود که از آنها هم کسی سر بیرون نکرد. سپس بهطرف جنوب رو آورد. در آنجا درها مهر و موم شده و روی آنها نوشتهای بود. در مقابل نور ماه که کاملاً میتابید، کتیبه آن قسمت را خواند. تنها کاری که کرد این بود که تختهای را که حاوی نوشته بود از روی در کند، و تا آنجا که دستش قوت داشت بهطرف خندق پرتاب کرد و روی پله نشست و برای پادشاه جدید دعا کرد و از خداوند خواست که در ظهورش شتاب کند. خستگی آن راه دراز در گرمای تابستان او را در همان پای پله به خواب عمیقی فرو برد. در همان موقع دو زن از خیابان از طرف برج آنتونیا پایین آمدند و به قصر هور رسیدند. آنها دزدکی جلو آمده و قدمهای لرزانی بر میداشتند و اغلب میایستادند تا ببینند آیا صدایی میآید یا نه. در زاویه یکی از ستونها یکی از آنها به دیگری گفت: این خانه ماست، تیرزا.»
پاراگراف ابتدایی کتاب را در زیر میخوانیم: «بالتازار مردی مصری بود که به تنهایی در صحرا حرکت میکرد. او تقریبا 45 ساله بود و ریشی انبوه و سیاه داشت که رشتههای سفید هم در میان آنها دیده میشد. صورتش را با دستمالی که اعراب آن را چفیه میخواندند، پوشانده بود. لباس گشادی به تن داشت و سوار بر شتری بود. ظهر هنگام شتر ایستاد و بالتازار با دقت به اطرافش نگاه کرد و گفت: بالاخره رسیدیم. چفیه را از صورتش کنار زد، او مردی زیبارو اما کوتاه قامت بود. اثار بزرگی و اصالت از چهراهاش نمایان بود. سه نفر آماده کرد و منتظر ماند. طولی نکشید که یک مرد یونانی به نام گاسپارو و یک مرد هندی به نام ملکیور به او پیوستند. آن سه نفر یکدیگر را نمیشناختند و زبان هم آشنا نبودند. بعد از صرف غذا مشغول صحبت شدند و درکمال تعجب متوجه صحبتهای هم میشدند.»
لو والاس۱۰ در آوریل ۱۸۲۷ زاده شد و در ۱۵ فوریه ۱۹۰5 دار فانی را وداع گفت. او وکیل، افسر نظامی در زمان جنگ داخلی آمریکا و فرماندار قلمروی نیومکزیکو، سیاستمدار، دیپلمات و نویسنده اهل ایالات متحده بود.