کتاب «پیمان خونی» نوشته ماریو بندتی، نویسنده اهل آمریکای لاتین است که انتشارت ماهی آن را منتشر کرده است. «پیمان خونی» داستانی در ژانر فانتزی و در مورد شهری با وقایعی اسرارآمیز و شوم است که با ریختن خون سخ مرد جوان و پیمان خونی آنها با یکدیگر آغاز میشود.
همه نظرات زیر از گودریدز آورده شدهاند. سارا نوشته است: «این مجموعه داستان فراتر از انتظارم خوب بود! از «بندتی» داستان بلند نخواندم اما به نظرم میشود او را استاد داستان کوتاه دانست؛ به نحوی که حتی داستانهای دوصفحهای او هم دوستداشتنی هستند. بعضی از داستانها را بهشدت دوست داشتم و پایانبندیهایشان شگفتزدهام کرد. در چند صفحه اینقدر ملموس جزئیات را شرح میداد که نهتنها گیجکننده نبود؛ بلکه در نهایت تصویر شفافی از داستانها بودند که در ذهن بهروشنی باقی میماندند.»
خوانندهای دیگر که خودش میگوید از توصیف عاجز است ولی توصیف خوبی از کتاب کرده است، نوشته است: «بیست داستان کوتاه فوقالعاده! هیچ حرفی ندارم حقیقتا! هوووف! به معنای واقعی کلمه، حظ ادبی بردم، کیف کردم، سرخوش شدم! ماریو بندتی از نویسندگانی است که هیچوقت در هیچ لیستی از امریکای لاتین اسمش جزو اولینها نبود (لعنت به تمام آن لیستها!). فرصت دقیقتر خواندن ادبیات امریکای لاتین، این شانس را به من داد تا از بندتی بخوانم و حقیقتا خوش به حال من. چه انتخاب درستی کردم! شگفتانگیز بود همنشینی با بندتی، شگفتانگیز! روبهرو شدن با یک شاهکار، وقتی انتظارش را نداری، حس عجیبی به شما میدهد! حتی نمیتوانم وصفش کنم؛ انگار که یک غذای تازه را در یک رستوران جدید امتحان کنید و همان لحظه با اولین لقمه، چشمهایت را میبندی و با هجوم احساسات متفاوت روبهرو میشوی!»
کتاب شروعی درخشان خواننده را با خود همراه میکند و این نشان از جذبه داستان است. آن را با هم میخوانیم: «ادارهی ما همان بودجهای را میگرفت که از سال هزار و نهصد و بیست و اندی گرفته بود، یعنی از همان ایام که بیشترمان در مدرسه با جغرافی و کسرهای ریاضی کشتی میگرفتیم، اما رئیسمان ماجرا هنوز یادش بود و گاهی که سرمان خلوت میشد میآمد و خیلی خودمانی روی لبهی یکی از میزهای اداره مینشست و همانطور با پاهای آویزان، که جورابهای سفید تمیزش را از زیر پاچهی شلوار بیرون میانداخت، با همان حس و حال قدیم و همان پانصد و نود و هشت کلمهی همیشگی، تعریف میکرد که چطور در آن روز دور و تکرارنشدنی رئیسش (رئیس ما آن زمان خودش معاوناول بود) روی شانهاش زده و گفته بود: «بودجهی جدید برایمان رسیده، پسرجان.» و لبخند پَت و پهنِ رضایتمندانهای حواله کرده بود، انگار داشت پیش خودش حساب میکرد که با آن اضافهحقوق چند تا پیراهن نو میتواند بخرد.
نهایت آرزوی هر اداره دولتی گرفتن بودجهی جدید است. خبر داشتیم ادارههای دیگر، که تعداد کارمندانشان از ما بیشتر بود، هر دو سه سال یکبار بودجهی جدید گرفتهاند. ما از داخل ادارهمان، که مثل جزیرهای کوجک بود، زل میزدیم به آنها، درست با همان حالت تسلیم و ناامیدی رابینسون کروزوئه موقعی که به کشتیهایی که در افق میگذشتند نگاه میکرد و میدانست که هم علامتدادن بیفایده است و هم غبطهخوردن. غبطههایی که خوردیم و علامتهایی که دادیم هیچکدام درد چندانی دوان نکرد، چون در دورهی رونق، تعداد کارمندها حداکثر نُه نفر بود، و منطقی هم بود که کسی برای ادارهای به آن کوچکی تره هم خرد نکند.»
ماریو بندتی (Mario Benedetti) روزنامهنگار، رماننویس و شاعر اروگوئهای بود. با وجود انتشار بیش از 80 کتاب و انتشار به بیست زبان، در دنیای انگلیسیزبان چندان شناخته شده نبود. او را یکی از مهمترین نویسندگان قرن بیستم آمریکای لاتین میدانند.
بندتی یکی از اعضای «نسل 45»، یک جنبش فکری و ادبی در اروگوئه بود و همچنین از سال 1945 در هفتهنامه معروف اروگوئه، مارچا، متن مینوشت تا زمانی که توسط دولت نظامی در سال 1973 بهاجبار بسته شد. از دیگر آثار این نویسنده که به فارسی نیز ترجمه شدهاند، میتوان «شنبهی گلوریا»، «درد قهوه» و «درختها» را نام برد. او در سال ۲۰۰۹ درگذشت.