رمان «داپلر» در 2004 به چاپ رسیده و خوانندگان بسیاری در سراسر دنیا از آن استقبال کردهاند. روایتی از میل به انزوا که سفری به درون است و تجربهای عجیب را در پی دارد.
داپلر نام شخصیت اصلی داستان است که پدرش بهتازگی فوت کرده، همسری باردار دارد و با این همه میل دارد به جنگل برود و زندگیای را در بستر طبیعت و بهتنهایی سپری کند. این رمان، نگاهی نو به ساختارهای مصرفی زندگی دارد که انسان امروز درگیر آن است. این دریچه تازه، یکی از دلایل بدیع و سرگرمکننده بودن رمان داپلر است.
داپلر زمانی که زندگیاش را در جنگل آغاز میکند، گوزنی را شکار کرده و بعد پی میبرد گوزن بچهای نیز داشته است. اول میخواهد بچه گوزن تیزپا را نیز شکار کند اما با عذاب وجدانی که احساس کرده با حیوان دوستیای را پی میگیرد که باعث میشود انزوایش را در هم بشکند و برای گوزن که نامش را بانگو گذاشته، زندگیاش را بازگو کند.
با توجه به اینکه سبک این اثر ادبی، مدرن و ابزورد است، خوانندگان بسیاری با آن ارتباط برقرار کرده و درونیات اثر نیز برای عموم خوانندگان تاثیرگذار بوده است. یکی از کسانی که داپلر را مطالعه کرده، دربارهاش نوشته است: «داستانی ساده و آرام و در عین حال تفکربرانگیز که بیانکننده زندگی انسانی است که از آداب و رسوم اجتماعی، فرهنگی و مادیگرای زندگی انسان مدرن خسته شده و برای همین به جنگل پناه برده است. ترجمه کتاب روان و ساده است و فکر نمیکنم سانسور خاصی داشته باشد»
در ادامه یکی دیگر از خوانندگان که این رمان برایش متفاوت و ویژه بوده است، نوشته است: «کتابی متفاوت و پرکشش برای خواندن. واقعا خیلی از کلیشههای موجود در جامعه را بهخوبی به نقد کشیده است. با این کتاب، هم حسابی میخندیم، هم حسابی فکر میکنیم.»
با خواندن داپلر این چنین وارد جهان داستانی اثر میشویم: «پدر من مرده است. و دیروز من جان یک گوزن شمالی را گرفتم. چه می توانم بگویم؟ باید جان او گرفته میشد یا جان خودم. داشتم از گرسنگی تلف میشدم. دارم حسابی لاغر میشوم؛ واقعا همین طور است. شب پیش، در محدودهی ماریدالن در شهر اسلو بودم و با مقداری یونجه که از یکی از کشتزارها برداشته بودم، از خودم پذیرایی کردم. با چاقویم یکی از بستههای یونجه را باز کردم و بعد توی کوله پشتیام را از یونجه پر کردم. بعد یک کم خوابیدم، و دم صبح راه افتادم و رفتم طرف آبدرهای که در سمت شرق چادر بود و برای تله یونجه های خشک را در محلی پخش کردم که از مدت ها قبل، و با کلی بررسی، فکر کرده بودم جای بی نقصی برای کمین است. پس از آن در حاشیهی آبدره دراز کشیدم و ساعت ها منتظر ماندم. خبر داشتم که گوزن های شمالی این جا هستند. خودم آن ها را دیده بودم. آن ها حتی تا کنار چادر هم آمده بودند.»
ارلند لو، نثری بدیع و تاثیر گذار دارد. نثری برخواسته از ادبیات نروژ که نگاهی طبیعتگرایانه را نیز بازتاب میدهد. در قسمتی دیگر از این رمان میخوانیم: «من یک روز تمام را در حالی سپری میکنم که با شور و حال ترانه ای را زیر لب زمزمه میکنم که یادم هم نمیآید چه ترانهای است. همان طور که با روحیه ای شاد و سرحال پوسته پیکرهی نمادین را تراش میدهم، حس میکنم روی ابرها هستم و کل جهان مال من است. خرده تراشهها در جنگل پخش شده و به هوا بلند میشود. حوالی شب بخشهایی از متن ترانه به ذهنم میآید، و من بی هیچ نقد و نظری مدتی همین طور متن ترانه را با آواز میخوانم تا این که یک دفعه عرق سردی میکنم و تازه متوجه میشوم چیزی که دارم همین طور پشت سرهم برای خودم می خوانم، آهنگ اصلی یک برنامهی تلویزیونی از کشور استرالیاست به اسم موزهای پیژامه پوش. یعنی من حتی این جا در جنگل هم از دست تیرهای زهرآگین فرهنگ بچه ها در امان نیستم. درست مثل یک مرض میماند.»
«ارلند لو» در 1969 در نروژ به دنیا آمده است. او معلمی، روزنامهنگاری، فیلمنامهنویسی و منتقدی را تجربه کرده و داستانهای متعددی نوشته است که «اَبَر ابله» «روزهای رخوت» و «کرت پول پارو میکند» از جمله آثار این نویسنده است. همه این کتابها به زبان فارسی ترجمه شدهاند.