برای چند لحظه ویک تصور کرد که آن شب بعد از رفتن او به اتاقش در سمت دیگر گاراژ، مل دوباره به اتاق ملیندا باز میگردد.بعد وقتی او این موضوع را میفهمد، نقشهی قتل دقیقی میکشد، به بهانهای به نیویورک میرود، درحالی که که میلهای زیر کتش سنگینی میکند با مل تماس میگیرد (روزنامهها ادعا میکردند که قتل احتمالاً کار دوست یا آشنایی بوده، چون ظاهراً مل او را بدون هیچگونه مقاومتی به درون خانه راه داده بود) و بعد مل را تا سر حد مرگ میزند.
سپس با چابکی، بدون این که کوچکترین سر و صدایی ایجاد کند یا اثر انگشتی از خود به جا بگذارد (همان گونه که قاتل قاتل واقعی هم به جا نگذاشته بود) آنجا را ترک میکند، همان شب به لیتل وزلی برمیگردد و بعد اگر کسی از او پرسید شب وقوع قتل کجا بوده، میگوید در گرند سنترال مشغول تماشای فیلم بوده است؛ فیلمی که در زمان دیگری واقعاً آن را دیده بود.
مری ملر به سمت او خم شد و گفت: «ویکتور! به چی داری فکر میکنی؟» ویک آرام بلند شد و لبخندزنان گفت:«هیچی. امشب مثل هلو شدی.» داشت به رنگ لباسش اشاره میکرد. «ممنونم.میشه بریم یه گوشه بشینیم و تو برام حرف بزنی؟ میخوام ببینم که جات رو تغییر میدی. آخه تموم شب روی همین نیمکت نشستهای.» ویک پیشنهاد داد: «نیمکت پیانو خوبه؟»
آنجا تنها جایی بود که دو نفر میتوانستند کنار هم بنشینند.