این کتاب در یک نگاه
خندهی بلند و شادی کردم…شادتر از هر زمان دیگهای…
سالهای زیادی از سربالایی پر از خاک و سنگلاخی رد شده بودیم. عرقریزان و خسته… و حالا سرپائینی این زندگی دقیقا بین گلهای کاغذی بنفش رنگ شروع شده بود…به رنگ گلهایی که سالهای کودکی و نوجوونی ما رو شاهد بودن… صورتم را با دستهایش گرفت، محکم و پر اطمینان… انگار اون دوازده سال هیچ وقت وجود نداشته…