کتاب «تانگوی شیطان»، به قلم لسلو کراسناهورکایی، راوی قصه مردمی است که در یک روستای کوچک در مجارستان روزهای آرام و بی دغدغهای را پشت سر میگذارند و تنها سرگرمیشان انتظار تغییر فصلهاست. در داستان کتاب «تانگوی شیطان» روزها از پی هم میگذرند و هیچ اتفاق قابلتوجهی در این روستا نمیافتد جز اینکه روز شب میشود و شب روز، و در این میان، باران بیوقفهی پاییزی بیشتر خانهها را خراب کرده است و همه در جستوجوی راهی برای فرار از روستا هستند. تا اینکه اوضاع تغییر میکند و روتین همه مردم به هم میخورد.
در یک روز پاییزی قرار است که چند روستایی مقداری پول نقد دریافت نمایند و آنجا را ترک کنند اما خبر برگشت شخصی حیلهگر به نام ایریمیاس، که تا آن لحظه همه اهالی گمان میکردند که مرده است، به گوش مردم میرسد. حال همه به صرافت میافتند که مبادا ایریمیاس برگردد و همه پول را خودش به جیب بزند.
در این رمان فضا آخرالزمانی است و هر قطره باران یادآور جهنم است. مخاطب کتاب از زمانی که کتاب را در دست میگیرد، خود را میان آتشی آخرالزمانی بازمییابند و درگیر یک قصه عجیب میشوند.
محمد درباره کتاب میگوید: «پس از سالها که نمیتوانستم هیچ رمانی بخوانم و باورش کنم یا از آن لذت ببرم، چند روزی است که «تانگوی شیطان» را میخوانم و لحظه به لحظه کیفورم میکند. و هماندازهی آن، مست ترجمهی خوب سپند ساعدی هم هستم.»
در این قسمت از کتاب، نویسنده احوالات دکتر را شرح میدهد: «دکتر با بد اخلاقی کنار پنجره نشسته بود. شانه هایش به دیوار سرد و نمناک تکیه داشت و برای اینکه از شکاف میان پردهی کثیف گلدار آویزان بر چارچوب پوسیده پنجره که از مادرش به او رسیده بود حتی لازم نبود سرش را تکان دهد، فقط کافی بود چشمانش را از کتاب بردارد و نگاهی به دور و بر بیندازد تا کوچکترین تغییر در اطرافش را متوجه شود. گاهی که پیش میآمد - غرق فکر شده یا به دوردست خیره میشد که چیزی از نگاهش پنهان بماند، گوشهای تیزش به کمکش میآمدند، هر چند کم پیش میآمد که در فکر و خیال غرق شود یا پوستین به تن صندلی راحتی و پتوهایی که خود را در آنها پیچیده بودندش ترک کند - جای صندلی را به دقت و بر اساس فعالیتهای روزانهاش انتخاب کرده بود، پس از بررسیهای فراوان توانست کارهایش را به حداقل ممکن رسانده و فقط برای رسیدگی به امور ضروری که او را وامیداشت دیدهبانیاش را ترک کند. هر چند روال کاری هر روز او، وظیفه آسانی نبود.
برعکس، باید به بهترین وجه هر آنچه برای خوردن، آشامیدن، کشیدن، نوشتن، خواندن و چیزهای دیگر که برای گذران زندگی به آنها احتیاج داشت را اطراف خود جمع کرده و سر جای مناسب قرار دهد. نباید کوچکترین چیز از چشمش پنهان بماند، که از وسواسی شخصی برمیخواست.»
در این بخش از کتاب، توصیف فضای حاکم بر رستوران را مطالعه میکنیم: «بعضی چون سوارکاران بر صندلیهایی با روکش چرم مصنوعی قرمز نشستهاند، گوشی تلفن در یک دستشان است و فنجانی قهوه که بخار از آن بلند میشود، در دست دیگرشان. در سرتاسر اتاق زنان پا به سن گذاشتهای که به چوب جارو میمانند، پشت ماشین تحریرهایشان نشستهاند و با انگشت به دکمهها نوک میزنند.
زمان به کندی میگذشت، خوشبختانه ساعت شماطه دار مدتها پیش از کار افتاده بود و تیک تاکی در کار نبود تا گذر زمان را به یادشان بیاورد، با این وجود زن حین هم زدن خوراک پاپریکا نگاهش را از عقربه های بیحرکت آن نمیگرفت. هر دو مرد بیحوصله پشت میز نشستند، بخار از بشقابهای پیش رویشان بلند میشد و با وجود غرولند زن که اصرار میکرد زودتر غذایشان را بخورند، حتی به قاشقهایشان دست نمیزدند. «چتونه؟ چرا غذا نمیخورین؟ میخواین شب وسط راه تو بارون و گل و شل بخورینش!؟»
زن اشمیت با تندی گفت: «آخه ما کجا رو داریم بریم! به اولین شهر نرسیده پلیس دستگیرمون میکنه! حالیت نیست؟»
لسنو کراسناهورکایی، فیلمنامهنویس و رماننویس اهل مجارستان است که پس از رمان تانگوی شیطان به شهرت جهانی رسید.